#با_بهار_پارت_51

زهرا خانم جوب داد :بلند شو بریم انقدر چونه نزن

محمود ادامه داد :باید پنی سیلین بزنی حتما می دونی که درمانگاه بدون نسخه این امپول رو بهت نمی زنه منم که سربرگ ندارم تا برات نسخه بنویسم در هر صورت باید یه دکتر دیگه تو رو ببینه

بیرون برفی ریز می بارید و زمین یخ بسته بود محمود اتومبیل پدرش را قرض گرفته بود در صندلی عقب نشستیم و رفتیم دکتر سه روز برام استراحت نوشت محمود گاهی از توی آینه نگاهی به من می انداخت نمی فهمیدم چرا ان قدر از بودن در کنار او احساس امنیت می کردم دلم می خواست مریضی ام به قدری شدید شود تا او مجبور باشد تمام روز را کنار بستر من بنشیند و مراقب من باشد وقتی جلوی منزل نگه داشت تا پیاده شویم خیال می کردم محمود هم با ما می اید ولی او گفت :من ساعت یک کلاس دارم باید برم ببخش بهار خانم سعی می کنم شب یه سری بهت بزنم شب چشمم به در خشک شد و او نیامد تنها تلفنی از مادر بزرگ احوالم را پرسید و من بی حوصله و دلگیر در بستر ماندم و تظاهر به خواب بودن کردم روز بعد برای زدن دومین امپول زهرا خانم مرا همراهی کرد و غروب بالاخره محمود امد تنها بود وقتی صدایش را شنیدم که با مادر بزرگ سلام و احوالپرسی می کرد باورم نمیشد که اوست خداوندا چه بر سرم امده؟من دختر بچه ای دوازده سیزده ساله بودم ولی عشق که حساب و کتاب ندارد سن و سال نمیفهمد وقتی امد دیگر هیچ منطقی را نمی پذیرد قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینه ام می کوبید چه وقت این احساس در من پدید امده بود از نیمه شب گذشته که در زیر اتش سوزان نگاهش ذره ذره ذوب شده بودم ؟از روز گذشته که شاهد نگاه های پر حرارتش در ایینه ی اتوموبیل بودم ؟ یا از همان کودکی؟از همان زمانی که او را برایم ادمی فوق العاده بود ؟ بی انکه متوجه باشم از جا پریدم همراه مادر بزرگ وارد اتاقم شد در دلم دعا می کردم مادر بزرگ متوجه سرخی و داغی گونه ها یا لرزش چانه و دست هایم نشود برای این منظور دست هایم را در هم قلاب کردم و دندان هایم را روی لبم فشردم حس می کردم نگاه او مثل همیشه نیست یا شاید من طور دیگری می دیدم گفتم :بفرمایین بنشینین

مادر بزرگ برای اوردن چای رفت علی از قبل برای خریدن لیموشیرین و چند قلم جنسی که مادر بزرگ دستورش را داده بود از خانه بیرون رفته بود اه که چه هیجانی داشتم چقدر از او ممنون بودم که تنها امده و مریم یا مادرش را همراه نیاورده بود همین طور که روی زمین می نشست پرسید :حالت بهتره؟

من هم در طرف دیگر نشستم و گفتم :بله خوبم فقط یه کم گلویم می سوزه

یکی از کتاب هایم را از روی زمین برداشت ولی نگاهش با من بود با صدایی اهسته تر از حد معمول گفت :ببخش که دیشب نتونستم بیام دیر شد نخواستم مزاحم بشم

نگاهم را به زمین دوختم و گفتم :عیبی نداره من از شما و زهرا خانم شرمنده ام و دوباره به او نگاه کردم

پوزخندی زد و گفت این حرفا چیه ؟لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد :هنوز تو مدرسه شاگرد اولی ؟

romangram.com | @romangram_com