#با_بهار_پارت_5

با هر دو دستچتر زلفم را از صورتم کنار زد و گفت: اره دختر قشنگم دلم براش تنگ شده. بی اختیار گفتم:ولی شما که دوستش نداشتی خودت گفتی الهی بره و برنگرده.

صدای هق هقش بلند شد مرا به سینه فشرد و گفت :«کاشکی زبونم رو مار گزیده بود کاشکی لال شده بودم.چه میدونستم سقم انقدر سیاهه.»

پرسیدم:«یعنی دلت می خوایت اون برگرده؟یعنی دوستش داشتی؟»

با چشمانی اشک الود نگاخم کرد لبش را به دندان گرفت و بعد از لحظاتی گفت:اوایل خیلی دوستش داشتم ولی چند سالی بود که اذیت می کرد .با این حال کاشکی بود ای کاش یه تیکه گوشت می شد و یه گوشه می افتاد ولی سایه ش بالای سرمون بود اسمش روم بود سپس اهسته زیر لب ادامه داد با تمام بدی هاش کاشکی بود .

با خودم گفتم :مگه او چه بدی داشت ؟ اون که مارو اذیت نمی کرد! از ان به بعد نوبت کاری مامان با زهرا خانم عوض شد .یعنی دیگر صبح ها بردن و رساندن من و مریم به مدرسه کار مامان بود و برگرداندنمان با زهرا خانم .اکثر روزها همراه مریم یکراست از مدرسه به خانه شان می رفتم تا عصر یا غروب که گاهی علی و گاهی هم مامان بیایند و مرا به خانه ببرند همان جا می ماندم دلیلش را نمی دانستم جچندان هم برایم مهم نبود چون در خانه ی مریم راحت بودم و کسی میان من و او فرقی نمی گذاشت . گاهی عصر ها که پدر مریم یعنی اقای تشکری به منزل می امد و سر به سر من و مریم می گذاشت و با زهرا خانم شوخی و خنده می کرد توی دلم چیزی تیر می کشید و قلبم می سوخت . جای خالی پدرم را احساس می کردم و به مامان حق می دادم دلش برای او تنگ شده باشد یک شب که علی دیر برای بردنم امد در بین راه از او پرسیدم : واسه ی چی انقدر دیر اومدی ؟دیگه می خواستم بخوابم .

گفت «خوب چی کار کنم؟ مامان دیر اومد »

پرسیدم: مامان کجا رفته بود ؟

گفت جایی نرفته بود . از سر کارش دیر اومد.

romangram.com | @romangram_com