#با_بهار_پارت_4
مریم و من هر دو هفت سال داشتیم و احمد هم سن علی یعنی ده ساله بود و برادرش محمود هم هفده سال داشت و اغلب وقتی در حیاط با مریم بازی می کردیم محمود از سرو صدای ما شاکی می شد وگاهی از پنجره سرما فریاد می رد و می گفت :چهخبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون ؟ساکت باشین می خوام درس بخوانم .
من خودم را جمع و جور می کردم و ساکت کنار دیوار منتظر می ماندم اما مریم لج میکرد و صدایش را بالا می برد ان وقت محمود در حیاط دنبال مریم می کرد و گوشش را می پیچاند و تا از زبان مریم قول ساکت ماندن را نمیشنید گوشش را رها نمی کرد سپس با دو انگشت بینی مرا ارام می کشید و می گفت منظورم
تو نبودی کوچولو!
گاهی من و مریم جلوی در اتاق محمود می ایستادیم و دزدکی او را که مشغول درس خواندن بود تماشا می کردیم مریم می گفت «محمود وی خواد انقدر درس بخونه که دکتر بشه اینجا نه ها!می خواد بره خارج دکتر بشه.»
من همیشه با نوعی اعجاب و تحسین به او نگاه می کردم و از همین حالا او را پزشکی می دیدم که در خارج درس خوانده و پزشک شده
ولی احمد این طور نبود.بیشتر وقتش را بیرون از خانه و به بازی و تفریح می گذراند درست مثل علی.صدای زهرا خانم هم مانند مامان همیشه بلند بود که او را برای درس خواندن فرا می خواند.
از دو روز بعد اوضاع خانه ی ما به حالت عادی برگشت یعنی خلوت شد همه رفتند و باز ما ماندیم و خانه ای خالی و تهی از اذوقه.گاهی مامان را می دیدم که سرش را به دیوار تگیه داده و تمام صورتش را اشک پوشانده بود. مقابلش می ایستادم و تماشایش می کردم .نگاهی به من می انداخت و دستش را برای گرفتنم دراز می کرد . به اغوشش می خزیدم و او در حالی که موهای بلندم را نوازش می کرد همچنان اشک می ریخت یک بار در حالی که به او خیره شده بودم پرسیدم:مامان جون دلت برای بابا تنگ شده؟
romangram.com | @romangram_com