#با_بهار_پارت_48
زمانی که دوباره چشم بازکردم علی بالای سرم نشسته بود و مرا نگاه می کرد. احساس می کردم حالم بهتر شده فکر کردم جوشانده ی مادربزرگ کار خودش را کرده است و من کم کم خوب می شوم. دوباره نشستم و یک بشقاب از سوپی که او برایم پخته بود ، قاشق قاشق خوردم. سپس به دستشویی رفتم. در دستشویی سرم گیج رفت و روی زمین نشستم. ناگهان احساس کردم دل و روده ام به هم می پیچد و حالت تهوع دارم. خودم را به توالت رساندم و هر آنچه در معده داشتم ، بالا آوردم. از صدای من ، علی و سپس مادربزرگ به دستشویی آمدند.
حالم سبک تر شده بود ولی از سر و رویم عرق می چکید.
به اتاق برگشتم و در رختخوابی که علی برایم پهن کرده بود ، زیر پتو خزیدم . خواب های درهم برهمی می دیدم. گاهی پرواز می کردم ، گاهی مادرم را می دیدم که دستش را برای گرفتن دستم دراز کرده ، گاهی از جایی بلند به طرف پایین سرنگون می شدم. یک بار هم علی را دیدم که دستم را گرفته و به دنبال خود می کشید. آن قدر محکم می کشید که حس کردم دستم کنده می شود . می خواستم خودم را نجات بدهم و دستم را کشیدم که بیدار شدم. نه، این دیگر در خواب نبود، علی در عالم بیداری مرا صدا می زد. دهانم خشک و تلخ و بدمزه بود.
چشم هایم را به سختی از هم گشودم. چند جفت چشم به من دوخته شده بود ، علی ، مادربزرگ ، زهرا خانم و محمود که مچ دستم را در دست گرفه بود. شاید می خواست درجه ی بالا بودن تبم را بفهمد . چند بار پلک های سنگین و ورم کرده ام را بر هم زدم. صدای مادربزرگ و زهرا خانم را که باهم حرف می زدند ، می شنیدم ، مادربزرگ مشغول عذرخواهی از آن ها بود. علی هم برای آوردن لیوان آبی که تقاضایش را کرده بودم رفته بود. نمی دانم چند لحظه ، چند دقیقه یا بیشتر طول کشید که نگاه من و محمود در هم گره خورد. مانند دو آهن ربای قوی جذب شده بودیم، انگار پا در دنیای ناشنخاته گذاشته بودم که هوایش پر از عطر گل ها بود. انگار روی دستم تکه ای ذغال گداخته گذاشته بودند ، انگار از نگاه هایش شراره هایی از آتش به جانم می ریخت و من در آن می سوختم.
انگار زمان در همان لحظه متوقف شده بود و ما قدرت هیچ حرکتی نداشتم. دیگر نه حال خودم را می فهمیدم و نه حساب زمان و مکان را داشتم. همه چیز از اختیار من خارج شده بود. هر چه بود و هر چه می بایست می شد،در همان لحظات نطفه اش بسته شد.
شاید من این طور بودم و او...نه ، نه، اشتباه نمی کردم. محال بود اشتباه کرده باشم. آن نگاه های سوزان که تا اعماق قلبم نفوذ می کرد ، به هیچ کلام و توضیحی نیاز نداشتند.نگاهش غریبه بود ، گنگ و گیج بود ، انگار برای نخستین بار بود که مرا می دید ، انگار تا به حال مرا انگونه ندیده بود.
نمی دانم از شدت ضعف بود یا اینکه می خواستم شیرینی آن لحظات را در ضمیر جانم حک کنم. شاید هم می ترسیدم او یا دیگران از نگاهم پی به ارز درونم ببرندو پلک هایم را روی هم انداختم و چشم هایم را بستم. صدایش که طنین آن برایم تازگی داشت در گوشم نشست : (( بهار، چشمات رو باز کن.))
romangram.com | @romangram_com