#با_بهار_پارت_47

علی غیر از مقدار کمی از پولش بقیه را به مادربزرگ می داد و برای هر خریدی که می کرد از او پول می گرفت. با اینکه مادربزرگ هر گز به من یا علی کلامی محبت آمیز که حاکی از علاقه اش به ما باشد ، نمی گفت به راه و روش زندگی اش عادت کرده بودیم و مشکل چندانی با او نداشتیم.

در یکی از جمعه های سرد و یخبندان دی ماه ، بعد از اینکه لباس های شسته شده مان را در حیاط پهن کردیم ، احساس سرما و لرز در تمام وجودم پیچید و غروب که شد ، احساس درد و سوزش گلو هم داشتم. ولی به روی خودم نیاوردم و دو روز بعد به مدرسه رفتم. در مدرسه حالم بد تر شد و تب کردم. وقتی به خانه رسیدم ، با لباس توی اتاقم ولو شدم و صدای مادربزرگ را که مرا می خواند ، بی جواب گذاشتم. لحظاتی بعد مادربزرگ کنارم نشست و دستش را روی پیشانی ام گذاشت . در همان حال گفت : ((تب داری. حتما دیروز سرما خوردی. یا شب روت باز مونده . پاشو لباساتو عوض کن. بیخودی خودت رو ننداز حالت سنگی می شه. الآن یه جوشونده برات میام. تا شب رو به راه می شی!))

بی آنکه تکان بخورم ، گفتم : (( می خوام بخوابم. سرم درد می کنه. گلم هم می سوزه!))

بی شک مادربزرگ فهمد خوابیدنم بی علت نیست.

دختری نبودم که اهل استراحت و فرار از کار باشم.

خودش برایم بالش و پتو اورد ، کمک کرد لباس های مدرسه را از تنم در آوردم و روی زمین زیر پتو خوابیدم.

ساعتی بعد مادربزرگ برای خوردن جوشانده ای که درست کرده بود ، صدایم زد. پلک هایم سنگین شده و چشم هایم به سختی باز می شد.

سر جایم نشستم و جوشانده ی تلخ و بد مزه را ذره ذره سر کشیدم. داغی جوشانده همراه با تبی که در آن می سوختم باعث شد عرق سردی از صورتم بچکد. وقتی بالارخه لیوان جوشانده را تا اخرین قطره تمام کردم ، مادربزرگ بالاخره رضایت داد تا بخوابم.

romangram.com | @romangram_com