#با_بهار_پارت_46


آن سال تابستان خانواده ی تشکری به مسافرت تابستانی نرفت ، زیرا آقای تشکری کار و مشغله داشت و فرصتی برای این کار پیدا نکرد.

از وقتی مریم و محمود اتاقشان را عوض کرده بوند ، من گاهی از پنجره ی اتاقم دزدکی به حیاطشان نگاه می کردم و گاهی محمود را می دیدم که روی نیمکت تابی توی ایوان نشسته بود و در حالی که کتاب مطالعه می کرد ، آهسته تاب می خورد.

گاهی پنجره ی اتاقش باز بود و او را در حالی که پشت میزش نشسته بود و درس می خواد ، می دیدم.

کلاس ششم دبستان را تازه شروع کرده بودم که متوجه تغییراتی در حالات و احساساتم شدم که برایم بی سابقه بود. گاهی همه چیز زیبا رنگی و دوست داشتنی به نظرم می رسید، حتی دیوار های گلی و خیابان ها و درخت های خشک و پوسیده و گاهی برعکس ، دنیا برایم تیره و زشت بود.

دلم می خواست بنشینم و ساعت ها به یک نقطه خیره شوم یا بی دلیل اشک بریزم. از نظر رشد بدنی نیز از همسن و سالانم کمی جلوتر بودم. در کلاس روی نیمکت آخر می نشستم . کشیده و قد بلند شده بودم و از این نظر مدیون پدرم بودم. دوباره موهایم بلند شده بود و شانه هایم را میپوشاند. مادربزرگ برای کوتاه کردن آن حرفی نمی زد ، اما دیگر بی هیچ بهانه ای اجازه نمی داد به خانه ی تشکری بروم.

علی هم قد کشیده و بند و باریک و خوش قیافه شده بود. درست مثل پدرم. صدایش هم تغییر کره بود ، ولی مثل سابق خجالتی و سر به زیر بود. درسش را هم با جیت می خواند. برنامه ی زندگی ما مثل سابق بود. روز های جمعه لباس هایمان را می شستیم و روی طناب در حیاط پهن می کردیم و بعد من همه ی لباس های علی را برایش اتو می کشیدم تا در سر کار تمیز و مرتب باشد.

خرید نان و بسیاری و از اقلام منزل به عهده ی علی بود. مادربزرگ هر گز اجازه نمی داد من برای خرید مایحتاج روزانه به خواربار فروشی و نانوایی و قصابی بروم. اکثر خرید ها را علی و بقیه را نیز عمو جلیل انجام می داد.


romangram.com | @romangram_com