#با_بهار_پارت_44
نمی دانستم کدام یک از عمو هایم بزرگ تر است ، ولی در ظاهر شباهتی باهم نداشتند. در برخورد اول ، با نگاهی متعجب من و علی را ورانداز کرد سپس با هر یک از دستانش من و علی را هم زمان در آغوش گرفت و بوسید . در همان حال گفت : (( به به ، چه بچه های خوبی. چه دختر نازی شدی. و تو علی جان ، شنیدم خیلی پسر آقایی هستی. هیچ خیال نمی کردم انقدر بزرگ شده باشین. راستی چند سال دارین؟))
علی با غروری که همیشه در چهره داشت گفت : (( بهار یازده سالشه . کلاس پنجم رو تموم می کنه. شاگرد ممتازه مدرسه شونه. منم چهارده سالمه. کلاس هشتم. یعنی دیگه می رم کلاس نهم.))
عمو در حالی که سرش را تکان می داد پرسید : (( حتما تو هم شاگرد خوبی هستی. شنیدم کار هم می کنی.))
علی با غرور سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ولی دیگر عنوان شغلش را نگفت. عمو از سر تحسین گاه من و گاه علی را نگاه می کرد و در همان حال هم گفت : (( باریکلا. خیلی خوشم اومد. مادربزرگتون شماهارو خوب بار آورده !))
از اینکه خوب بودن ما را مدیون مادرش می دانست ، کمی حرص خوردم. این مربوط به آموخته های مادرم می شد. ولی نمی توانستم حرفی بزنم.
از آن روز آرامش در خانه به هم خورد. هر روز عده ای می آمدند و عده ی دیگر می رفتند. همیشه چند نفری در خانه مهمان بودند. گرچه بیشتر بر روی دوش خودشان بود ، در هر صورت من هم از این همه کار و زحمت بی بهره نبودم.
romangram.com | @romangram_com