#با_بهار_پارت_43

مریم با حرکت سر حرفم را تایید کرد و در حالی که از اتاق خارج می شدیم ، گفت : (( مامان می گه بهتره من و محمود اتاق هامون رو با هم عوض کنیم. من حرفی ندارم. محمود هم بدش نیومده ، ولی می گه حتما خودش باید باشه تا وسایلش گم و گور نشه. شاید جمعه این کارو کردیم!))

شب از پنجره ی اتاقم به خیاط خانه ی تشکری و به اتاق مریم چشم دوختم. پرده ها همه کشیده بودو فقط انعکاس نور لامپ اتاقش دیده می شد، ولی دیدن چراغ روشن خانه شان هم برایم به منزله ی یک نور امید و دلگرمی بود.

مادربزرگ روز جمعه بعد از سه روز به خانه بر گشت و عصر روز بعد ، زهرا خانم به همراه مریم و با یک قابلمه سوپ به دیدار مادربزرگ آمد. در فاصله ای که زهرا خانم و مادربزرگ حرف می زدند ، مریم برایم از عوض و بدل کردن اتاقش با محمود تعریف می کرد و معتقد بود حالا دیگر حق به حق دار رسید ، و هر کسی در جای خودش قرار گرفته است، او از کج خلقی ها و ایراد های وقت و بی وقت محمود در عذاب بود و او را به باد ملامت و سرزنش می گرفت. ولی از نظر من ، محمود جوانی بود که بیش از حد جدی و مغرور بود و شاید بتوان گفت قبل از اخذ مدرک پزشکی ،شخصیت و جذبه ی یک پزشک را به خودش گرفته بود.

عمو خلیل از فرانسه به مادربزرگ خبر داده بود که برای تعطیلات نوروز برای مدت سه هفته به ایران می آید ، اما هنوز مشخص نکرده بودکه همسر و دو فرزندش را هم می آورد یا خودش به تنهایی عازم این سفر است.

در هر صورت با آمدن او ، در خانه ی مادربزرگ با مشکل کمبود جا مواجه می شدیم ، ولی تا مشخص نمی کرد که تعدادشان چند نفر است ، نمی شد برای این مشکل فکری کرد . مادربزرگ دوست داشت عمو خلیل مستقیم به خانه ی او بیاید و در همان جا بماند ولی عمو جلیل می گفت اگر هر چهار نفرشان بیایند ،دست کم دو اتاق لازم دارند که به اجبار می بایست به خانه ی او بروند ، من هم ماجرای آمدن عموخلیل را با اب و تاب برای مریم تعریف کردم . ولی نزدیک سال نو ، عمو خلیل تلفنی خبر داد که مسافرتش چند ماه عقب افتاده است و شاید اوایل تابستان به ایران بیاید، که به این ترتیب ما را هم از چشم نتظاری بیرون آورد.

نوروز آن سال هم مانند سال قبل ، با کسالت گذشت و تنها وسیله ی سرگمی من کتاب هایی بود که از مریم قرض گرفته بودم. خانواده ی تشکری تمام طول تعطیلان را در مسافرت بودند.

اواخر خرداد ماه ، زمانی که هنوز امتحانات ما به آخر نرسیده بود ، عمو خلیل به تنهایی و سرزده آمد.

فقط شب قبل از آمدنش ، تلفنی به مادربزرگ اطلاع داده بود که عازم است. فرصت زیادی نداشتیم ابتدا قرار شد من و علی به اتاق مادربزرگ برویم و اتاق ما در اختیار عمو خلیل قرار بگیرد. ولی وقتی خودش آمد ، با این موضوع مخالفت کرد و چمدان و وسایلش کمی را که همراه داشت، در اتاق مادربزرگ گذاشت و شب ها نیز در همان جا می خوابید. من در عمر یازده ساله ام تنها یک بار زمانی که هنوز کوچک بودم و پدر و مادرم هر دو زنده بودند ، او را دیده بودم.

romangram.com | @romangram_com