#با_بهار_پارت_42
مریم چشم غره ای به او می رفت و می گفت : (( نه بابا! اصلا بهتره خودت بری و گوشه ی انباری بخوابی!))
انباری خانه اشان اتاقکی کوچک و بدون پنجره بود که مابین اتاق محمود و دستشویی قرار داشت و پر از اسباب و اثاثیه ی اضافی و به درد نخور بود. آن روز بعد از ناهار ، مریم دستم را گرفت و گفت : (( بیا بریم اتاق احمد رو نشونت بدم. مامان بالاخره رضایت داد اون همه آت و اشغال رو ببره توی زیر زمین و انباری رو برای احمد خالی کنه. بیا نگاه کن. اصلا باورت نمی شه که اونجا انباری بوده.))
راست می گفت . اتاق انباری که قبل از این تاریک و کوچک و خفه بود ، حالا با نور یک لامپ مهتابی روشن شده بود و بزرگ و دلپذیر به نظر می رسید. یک تخت خواب ، یک میز تحریر با صندلی ، یک کتابخانه ی کوچک پر از کتاب و عکس هایی به دیوار ها ، اتاق را پر کرده بود. آن انباری دلگیر و تاریک ، به اتاقی قشنگ و گرم تبدیل دشه بود. گیتاری که به دیوار آویخته بود. چراغ مطالعه ای که روی میز تحریر به چشم می خورد ،، عکس های فوتبالیست هاس مشهور دنیا و همین طور دستگاه صوتی بزرگی که به طور قطع صدایش خانه را می لرزاند ، همه قشنگ و مطبوع بود. بی اختیار دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم : (( وای، مریم! کاشکی تو این اتاق رو بر می داشتی . خیلی قشنگه!))
مریم بی اعتنا به حرفم ، باز هم دستم را گرفت و گفت : (( حالا بیا بریم اتاق محمود رو ببین. از اینم قشنگ تر شده.))
با هم به اتاق محمود رفتیم که کنار همان انباری که حالا اتاق احمد نام گرفته بود ، قرار داشت. آن جا هم در مقایسه با اتاق مریم کوچک و کم نور بود، ولی حالا به نظر می رسید از آن شلوغی و درهم و برهمی بیرون آمده و نظم و ترتیبی به خودش گرفته است. آنچه بیشتر از همه جلب نظر می کرد، دو کتابخانه ی کوچکی بود که تمام قفسه هایش مملو از کتاب های درسی و دانشگاهی بود که با بی سلیقگی چیده شده بود.
تختی که کنار پنجره قرار داشت ، نامرتب ولی تمیز به نظر می رسید. روی میز هم انبوهی از کتاب های درسی و دانشگاهی تلمبار شده بود. در کنار دیوار ، چند جفت کفش و چکمه به ردیف روی زمین چیده شده و روی دیوار ها هم چند قاب کوچک و بزرگ با خطی زیبا از ابیات مولانا و آیه هایی از قرآن نصب شده بود ، که نظم و ترتیبی نداشت. کمدی که مخصوص لباس و اشیای دیگر در دیوار اتاق جای گرفته بود ، درش باز و چند تی شرت و شلوار روی هم در کمد ریخته بود. به طور کلی ، در آن جا همه چیز حاکی از بی توجهی و بی سلیقگی صاحب اتاق بود. مریم گفت : (( هیچ کس اجازه نداره به اتق محمود دست بزنه چون عصبانی می شه . حتی مامان نمی تونه تو اتاقش جارو بکشه ، چون محمود می گه مامان همه ی کتاباش رو جابه جا می کنه و اون وقت گیج می شه.))
گفتم : (( به نظر نمی رسه با رفتن احمد از ان اتاق ، مشکل کمی جا برای محمود حل شده باشه.))
romangram.com | @romangram_com