#با_بهار_پارت_40


مریم هم محمود را به اتاق من و علی برد تا آنجا را به او نشان بدهد. وقتی مادربزرگ دوباره خوابید به اتاقم رفتم. محمود پشت پنجره ایستاده و بیرون یا شاید حیاط خودشان را تماشا می کرد. در همان حال گفت : (( مریم از اینجا چه خوب خونه ی ما پیداست.))

سپس برگشت تا مریم را متوجه ی حرف هایش کند. وقتی مرا دید ادامه داد : (( بهاره تو از اینجا خوب می تونی خونه ی ما رو دید بزنی. ولی به نظرم اگه مادربزرگت از این موضوع بو ببره سرت بره بالای دار نه؟))

یک شانه ام را بالا انداختم و گفتم : (( برای چی باید خونه ی شما رو دید بزنم؟ مادربزرگ می گه این کار هم یه جور دزدیه.))

از پشت پنجره کنار رفت. سرش را تکانی داد و گفت : (( درسته. حق با مادربزرگته.)) سپس بی هیچ حرف دیگری از اتاق و از خانه خارج شد.

نیم ساعت بعد عمو جلیل رسید و مادربزرگ را همراه خود برد. وقتی علی آمد مادربزرگ هنوز برنگشته و مریم در خانه ی ما بود. با شنیدن صدای زنگ تلفن نگاهم به علی خیره ماند. علی تلفن را جواب داد. عمو جلیل بود که خبر داد مادربزرگ را به خانه خودشان برده است و سفارش های لازم را به علی کرد.

وقتی فهمیدیم شب را تنها هستیم از خوشحالی به هوا پریدیم.روز بعد همراه مریم از مدرسه به خانه آمدیم. مریم کنارم ایستاد و من به خانه ی عمو جلیل زنگ زدم. اکرم خانم گوشی را برداشت و از او خواستم گوشی را به مادربزرگ بدهد. مامان عفت از شنیدن صدایم تعجب کرد. حالش را پرسیدم گفت : (( دیشب با عموت رفتیم دکتر. امروز حالم بهتره. ولی دکتر گفته چند روز باید استراحت کنم. شماها چی کار می کنین مادر؟))

گفتم : (( می خواستم ازتون بپرسم اجازه می دین برم خونه ی مریم. مامانش دیشب برامون غذا فرستاد و مریم هم شب پیش ما موند تا تنها نباشیم!))


romangram.com | @romangram_com