#با_بهار_پارت_39

از جلوی در کنار رفت و گفت : (( باشه. حالا بیا تو. حتما سرماخورده. نترس. طوری نمی شه.))

در حالی که همراه او وارد می شدم ناگهان یادم آمد که او درس پزشکی می خواند. با خوشحالی گفتم : (( شاید شما هم اونو ببینین بد نباشه. شما میاین اونو ببینین؟))

لبخندی زد و گفت : (( باشه. منم میام می بینمش.))

زهرا خانم را طبق معمول توی آشپزخانه پیدا کردم و قضیه ی مادربزرگم را برایش گفتم. چادرش را سر کرد و گفت : (( بریم. می خواستی به عمه یا عموت خبر بدی.))

مریم از دیدنم تعجب کرد و پرسید : (( اجازه گرفتی و اومدی؟ نکنه باز جریمه ت کنه؟))

سرم را تکانی داد و گفتم : (( فعلا که مریضه. افتاده توی تخت.))

چند قدم همراه زهرا خانم رفتم و سپس برگشتم و به محمود نگاه کردم. دلم می خواست او هم مادربزرگ را ببیند. شاید می خواستم ازپزشک بودنش مطمئن شوم. خودش متوجه منظورم شد و در حالی که به طرف ما می آمد گفت : (( بریم. منم میام.))

در خانه ی ما محمود دست مادربزرگ را در دست گرفته و چند لحظه بعد مرا مطمئن کرد که یک سرماخوردگی معمولی است ولی بد نیست یک پزشک او را ببیند. زهرا خانم از دفترچه ی تلفن شماره ی عمو جلیل را پیدا کرد و به او زنگ زد. محمود در هال با مریم حرف می زد. چند لحظه بعد زهرا خانم من را مطمئن کرد که عمو جلیل تا ساعتی دیگر می رسد و بعد به خانه ی خودش رفت.

romangram.com | @romangram_com