#با_بهار_پارت_38
*****************
کلاس سوم را در حالی به پایان رساندم که حتی نمره ی زیر بیست نداشتم. علی هم با نمرات خوبی قبول شد . فصل تابستان را با کتاب هایی که از مریم قرض گرفتم و خواندم سپری کردم. در همه ی طول تابستان تنها دو بار به خانه ی مریم رفتم که فقط زهرا خانم در خانه بود و هر بار مرا در آغوش گرفت و بوسید. کتاب هایی را که از مریم می گرفتم محمود تهییه می کرد و در اختیار مریم می گذاشت . با رسیدن ماه آبان سالگرد فوت مادرم هم فرا رسید که مراسم خاصی نداشت. مادربزرگ تنها اجازه داد همراه خاله افسر بر سر مزار مادرم حاضر شویم. شب با علی در اتاقمان گریه کردیم و برایش دعا خواندیم.
دریکی از روز های سرد دومین ماه پاییز بود به خانه که رسیدم مامان عفت در تختش خوابیده بود و با صدای ضعیفی مرا صدا زد. کفش هایم را در آوردم کیفم را کنار هال گذاشتم و به اتاقش رفتم. از دیدن چهره اش دانستم که بیمار است. بی اختیار دستم را روی پیشانی اش گذاشتم و پرسیدم : (( شما تب دارین مامان عفت.می خواین به عمه صدیق خبر بدم؟ ))
گفت : (( نه دخترم ...فقط می خوام یه لیوان شیر برام بیاری.))
در اشپزخانه لیوان را پر از شیر کردم و برایش بردم. شیر را کم کم خورد و خوابید. ولی به نظر می رسید حال خوشی ندارد. ساعتی مشغول درس هایم بودم. سپس به اتاقش رفتم. در خواب بود . رنگ صورتش قرمز شده و تند و نامرتب نفس می کشید.
وحشت وجودم را فرا گرفت لحظاتی ایستادم و نگاهش کردم. تصمیم گرفتم به عمه صدیق یا عمو جلیل خبر بدهم. ولی من تا آن روز دست به تلفن نزده بودم. نمی دانستم چه کنم. ناگهان فکری مثل برق از خاطرم گذشت. به نظرم رسید راحت ترین کار این است که به زهرا خانم خبر بدهم. کلید در را برداشتم و از در خارج شدم. زنگ خانه شان را فشردم لحظاتی طول کشید تا در باز شد. کسی که در ایوان به استقبالم آمد محمود بود. با دیدنش هول شدم. انگار از اینکه او زحمت باز کردن در را کشیده بود خجالت کشیدم. او هم با تعجب چند لحظه ای مرا نگاه کرد و گفت : (( تویی بهار؟ تو چقدر بزرگ شدی! چه قدی کشیدی!))
پنج شش ماهی می شد که مرا ندیده بود. از اینکه مرا دختر بزرگی می دید خوشحال شدم. بی اختیار گفتم : (( مادربزرگم مریضه. نمی دونم چی کار کنم. به نظرم تبش خیلی بالاست. می خواستم زهرا خانم بیاد اونو ببریم دکتر. می ترسم. خیلی می ترسم.))
romangram.com | @romangram_com