#با_بهار_پارت_37

گفتم : (( پس علی چی؟))

گفت : (( می گم به خاله ت زنگ بزنه مغازه ی حاج نصرت و به علی پیغام بده مستقیم بره اونجا.))

از این بهتر نمی شد. یک شب را در کنار خاله و در خانه او می ماندیم دیگر دغدغه ی تنبیه را هم نداشتیم.

مادربزرگ بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : (( یادت باشه خونه ی خالت حتما روسری سرت باشه. سه تا پسر عزب داره که به تو نامحرمن. مواظب خودت باش.))

از تصور رفتن به خانه ی خاله افسر چنان شاد بودم که بی اختیار در برابر هر جمله ی مادربزرگ کلمه ی چشم را سفت و سخت ادا می کردم . دفتر و کتابم را در کیفم آماده گذاشتم. وقتی عمو جلیل آمد مجید هم همراهش بود. همین که چشمش به من افتاد نیشخندی زد و گفت : (( چطوری بچه درس خون؟))

خاله افسر با دیدنم مرا در آغوش فشرد. هنوز لباس سیاه بر تن داشت . به نظرم کمی افسرده می رسید. کیفم را گوشه ی سالن گذاشتم در حالی که شال گردنم را به دقت تا می کردم گفتم : (( مامان عفت گفت شما تلفنی به علی خبر می دین که شب بیاد اینجا آره؟))

مشغول چیدن میوه توی ظرف بود. در همان حال گفت : (( نگران علی نباش. با خودش حرف زدم میاد اینجا.))

روز بعد علی رغم سرمای سوزنده همراه خاله و آقای اکبری سر خاک مامان حاضر شدیم و در دل حرف هایمان را به او زدیم . باز هم قولم را برایش تکرار و او را مطمئن کردم که زندگی من و علی روال خوبی را طی می کند. قبل از غروب به خانه ی مادربزرگ برگشتیم. آن شب در خانه ی خاله افسر یکی از خوش ترین شب های عمرمان را گذراندیم! سال نو که رسید غم ما هم فزونی گرفت. خانواده ی تشکری تمام تعطیلات را در اصفهان بودند و من و علی از همیشه تنها تر بودیم. کسی به یاد ما نبود.

romangram.com | @romangram_com