#با_بهار_پارت_36
ولی ما تا حدود زیادی با اخلاق و رفتار و خواسته های مادربزرگ آشنا شده بودیم و زندگی به نسبت مسالمت آمیزی را می گذراندیم. دیگر صبح های زود وقتی صدای در دستشویی شنیده می شد چشم هایم را باز می کردم و از جا بر می خاستم. دیگر علی صبح های زود برای خریدن نان نمی رفت . بلکه غروب ها هنگام آمدن به خانه نان هم می خرید و می آمد. من نان ها را با قیچی تکه تکه می کردم آن را در لای سفره مشمعی می پیچیدم و در یخچال می گذاشتم. صبح هنگام صبحانه چند تکه از آن را بیرون می گذاشتم تا بی صدا صبحانه ان را بخوریم و برویم. به طور کلی مادربزرگ از وجود ما ناراضی نبود و گرچه هرگز کلمه ای مبنی بر رضایتش به زبان نمی آورد من و علی به خوبی این موضوع را می فهیدیم. ما می دانستیم که بودن ما در آن خانه خرج دارد و هر دو عمویم مخارج ما را تقبل کرده اند. شب های زیادی را من و علی در خلوت اتاقمان فکر کردیم و باهم نقشه ریختیم. عاقبت قرار بر این شد که علی بلوزی برای زهرا خانم و یک روسری هم برای مادربزرگ بخرد. ودر جواب مادربزرگ هم بگوییم که حاج نصرت برای خرید هدیه ی روز مادر کمی به علی وام داده است و از حقوقش کم می کند. تنها یک روز دیگر به موعد مانده بود که علی هر دو هدیه را تهیه کرد و به خانه آورد. اواخر ماه آذر بود . برف زمین را پوشانده و سرمای هوا بیداد می کرد. روز بعد هنوز غروب نشده علی در خانه بود روسری مادربزرگ را در کاغذی پیچیدیم و در اتاقش به او هدیه کردیم. برای نخستین بار هر دوی ما را در آغوش گرفت و بوسید. وقتی او روسری را روی سرش تنظیم می کرد گفتم : (( مامان عفت اجازه می دین با علی بریم به زهرا خانم هم تبریک بگیم؟))
مادربزرگ به هر دوی ما نگاه کرد و با حرکت سر جواب مثبت داد.
هر دو شادمانه اتاق را ترک کردیم و لحظه ای بعد زنگ خانه ی مریم را فشردیم . زهرا خانم پیشانی علی را بوسید و مرا در آغوش فشرد. بچه ها و آقای تشکری هم دور ما جمع شدند و در حالی که هدیه مان را به زهرا خانم می دادیم گفتیم : (( روز مادر مبارک.)) محمود مثل همیشه با دو انگشت بینی ام را کشید و گفت : (( خیلی با سلیقه ای خانم دکتر!))
قلبم از شادی لبریز شد. او نخستین کسی بود که مرا باور کرده و به آرزوهایم اهمیت می داد. از اینکه می دیدم او گفته هایم را به خاطر سپرده و فراموش نکرده است ذوق کردم و بی اختیار لبخند زدم. شام را در محیطی شاد و پر از خنده صرف کردیم و قبل از ساعت نه در منزل بودیم. عمه سودابه آمده و رفته بود. مادربزرگ که آماده ی خواب می شد با دیدن ما در حالی که دلخوری به راحتی از نگاهاش خوانده می شد گفت : (( بهتره دیگه هیچ وقت منو مجبور نکنین به کاری که راضی نیستم رضایت بدم. من دوست ندارم شام اونجا بمونین. اینو یادتون باشه!))
من و علی سر به زیر انداختیم. شیرینی دیدار با خانواده ی تشکری و لذت مصاحبت با ان ها از ما دور شده بود. ولی از آن به بعد یاد هر دوی ما ماند که در این مورد اصراری به مادربزرگ نکنیم. در یکی از پینج شنبه های ماه دی وقتی به خانه آمدم مادربزرگ در حالی که آماده ی رفتن می شد گفت : ((تا یه ساعت دیگه جلیل میاد دنبال من. تو هم بهتره حاضر بشی بری خونه ی خاله افسرت.))
ذوق زده پرسیدم : (( خاله افسر؟))
در حالی که جوراب هایش را روی شلوار پارچه ای اش بالا می کشید گفت : (( آره. امروز خاله ت تلفن زد و گفت که می خواد شماها رو ببینه. گفتم اشکالی داره . امروز میرین اونجا .فردا غروب بر می گردین.))
romangram.com | @romangram_com