#با_بهار_پارت_35

پوزخندی زد و گفت : (( چرا دارم میرم. ولی هم خودم می دونم هم بابام که من چیزی نمی شم. سرکاریه دیگه!))

پرسیدم : (( اگه دوست نداری درس بخونی پس می خوای چی کارکنی؟))

گفت : (( می خوام برم اون ور آب پیش عمو خلیل. ولی بابام پاشو کرده تو یه کفش که اول دیپلم بگیرم ببینم دیگه چی می خواد !))

روی دفترم خم شدم و بی اعتنا به حضور مجید مشغول نوشتن و حل تمرینات ریاضی ام شدم.



فصل سوم

همه ی حواسم به هدیه ای بود که می باید به مناسبت روز مادر به زهرا خانم می دادیم. ولی چه هدیه ای؟ پولش را از کجا باید تهیه می کردیم؟ تازه محبور بودیم فکری هم برای مادربزرگ بکنیم. از این گذشته اگر هدیه ای به مادربزرگ می دادیم لازم بود به تمام سوالات ریز و درشت او در مورد تهیه ی پولش جواب می دادیم و معلوم نبود اگر او می فهمید علی انعام هایش را پنهان می کند بازهم جریمه و تنبیه در انتظارمان نباشد و این بار به طور قطع در زیر زمین!

در تمام مدت هر دو سعی کرده بودیم رفتاری نداشته باشیم که مورد سرزنش وخشم مادربزرگ قرار بگیریم. هر چند بیشتر اوقات ایراد های کوچک و بزرگی از هر دوی ما می گرفت . مثل اینکه من زیادی چای در قوری ریخته و اسراف کرده ام. یا بی توجهی کرده و لامپ توالت را روشن گذاشته ام و یا زمانی که علی کیسه ی زباله را بیرون می برده. چکه های شیرابه ی آن روی موزاییک آشپزخانه چکیده است یا شیر دستشویی را سفت نکرده ایم و در نتیجه آب زیادی هدر رفته است.

romangram.com | @romangram_com