#با_بهار_پارت_34
مجيد پوزخندي زد : (( نگو دارين درس مي خونين . بگو خلوت كردين دارين نقشه مي كشين.))
علي گفت : (( چه نقشه اي؟ داريم از مادرمون حرف مي زنيم!))
گفتم : (( اون مادرمون بود كه از همه ي دنيا بيشتر دوسش داشتيم. تو كه در كنار پدر مادرت هستي، حرف ما رو نمي فهمي!))
خنده ای تمسخر آمیز کرد و گفت : (( به! اینو باش! تو چی می گی خاله قزی؟ راستی کلاس چندمی ؟ گمونم هنوز کودکستان میری نه؟)) و بعد کتاب را از مقابلم برداشت . نگاهی به آن کرد و گفت : (( نه بابا. مثل اینکه راست راستی بزرگ شدی. کلاس سوم. هوم شنیده م خیلی هم درسخونی .درسته؟))
علی قبل از من جواب داد : (( شاگرد ممتازه. می دونی این یعنی چی؟ یعنی توی تمام مدرسه شاگرد اول شده.))
مجید کتاب را جلویم انداخت و گفت : (( بی خیال بابا. درس فقط انقدر خوبه که بتونی یه نشونه رو بخونی تا گم نشی. بقیه ش دیگه بیخوده. باعث می شه عمر و جوونی آدم تلف بشه.))
علی پرسید : (( مگه خودت مدرسه نمیری؟))
romangram.com | @romangram_com