#با_بهار_پارت_33

كمي به من نگاه كرد و گفت : (( همچين حرف مي زني انگار الآن يه كيف پر از پول دستته. حالا صبر كن ببينم چي كار مي شه كرد.))

سپس نگاهي به در بسته ي اتاق كرد و با صداي اهسته گفت : (( حاجي گاهي بهم انعام مي ده. تازه بعضي از مشتري ها هم بعضي وقتا يه پولي مي ذارن كف دستم. حاجي مي گه لازم نيست اين پولا رو بدم به مادربزرگ. مي گه اينا رو براي خودت و خواهرت نگه دار.))

پرسيدم : (( مگه تو به حاجي گفتي كه بايد هر چي مي گيري بدي به مادربزرگ؟))

گفت : (( خودش ازم پرسيد پولم رو چي كار مي كنم. منم راستش رو بهش گفتم. حاجي خيلي خوشش اومد. دستي به پشتم زد و گفت به اين روز ها نگاه نكنم . گفت من يه روز مرد بزرگي مي شم.))

گفتم : (( علي، منم دلم مي خواد آدم بزرگي بشم. مي خوام دكتر بشم. به مامان قول دادم. يعني تو خيال مي كني من مي تونم برم دانشگاه؟))

گفت : (( آره كه مي توني. حاجي مي گه من هر طور شده بايد درسم رو بخونم. مي گه ادم بي سواد هر قدر هم پولداربشه، آخرش مثل آدم كوره، ولي وقتي ادم درس بخونه و بره دانشگاه ، حتي اگه بي پول و گدا هم باشه، همه بهش يه جور ديگه نگاه مي كنن. من و تو بايد هر جور شده درس و مدرسه رو ول نكنيم. هر چي هم سخت باشه، نبايد قولي رو كه به مامان داديم فراموش كنيم. يعني همه ي اينا رو حاجي مي گه. اون مي گه...))

ورود مجيد ، پسر عمو جليل، گفتگويمان را قطع كرد. او پسر بدي نبود ولي با درس و كتاب ميانه ي خوبي نداشت.بيشتر وقتش را به خوش گذراني با دوستانش طي مي كرد. نگاهي به دور و بر اتاق انداخت و گفت : (( بچه ها، راستي راستي شما ها هم عجب زندگي اي دارين ها!)) روي زمين كنار ما نشست و گفت : (( حالا چرا كز كردين اين گوشه؟ چي كار دارين مي كنين؟ ))

علي بلند شد نشست و گفت : (( داريم درس مي خونيم.))

romangram.com | @romangram_com