#با_بهار_پارت_32


علي پرسيد : (( و الا چي؟))

گفتم : (( خيلي دلم مي خواست براي روز مادر يه هديه اي براي زهرا خانم بخريم. خيلي براي من زحمت كشيده.))

يك بازويش را روي پيشاني اش تكيه داد و گفت : (( غصه نخور. يه فكري مي كنيم.))

از حرفش سر در نياوردم و حيرت زده به او نگاه كردم. به نظرم مي رسيد علي بي اندازه به پدرم شباهت دارد. حتي از نظر شكل هيكل و قد و قواره به او رفته بود . من چيزي بين او و مادرم بودم. از يادآوري مامان اشك در چشانم جمع شد و بغض به طرف گلويم هجوم آورد. بي اختيار پرسيدم : (( علي ، تو مي دوني مامان چرا مرد؟ يعني علت مرگش چي بود؟))

لحظاتي سكوت حكمفرما شد. فهميدم او هم از يادآوري وضعيت مادرمان حال خوبي ندارد.سپس گفت : (( درست نمي دونم، ولي عمو مي گفت معلوم نيست چرا يه دفعه قندش بالا رفته و فشار عصبي باعث شده يكي از مويرگ هاي مغزش پاره شه....وقتي توي مسجد گفت كور شده و داره مي سوزه ، به همون علت بوده. بعد خونريزي داخلي كرده و دكتر ها دير فهميدن. ولي محمود مي گفت حتي اگر هم دكترا زودتر مي فهمدين كاري نمي شده براش بكنن، چون اون حدود دو سه ساعت بعد از قضيه ، رفته بوده توي اغما. در همون حالت هم مرده. هر كاري مي خواستن براش بكنن، مي بايست صبر مي كردن از اغما بيرون بياد.))

من هميشه به حرف هاي محمود ايمان داشتم و حالا تا حدودي يقين پيدا كرده بودم كه نجات مامان غير ممكن بوده است.

با يادآوري محمود از جا بلند شدم و به پشت پنجره رفتم. پرده را كنار زدم و به حياط آن ها چشم دوختم. كسي در حياط نبود و به دليل سرماي پاييزي ، همه در و پنجره ها بسته بود. شايد هم در منزل نبودند. ولي از كشفي كه كرده بودم و به اين وسيله مي توانستم خانه ي آن ها و گاهي حتي خودشان را زير نظر داشته باشم، شادي مطبوعي زير پوستم دويد. دوباره كنار علي نشستم و پرسيدم : (( به نظر تو چه هديه اي براي زهرا خانم بخريم كه خوشحال بشه؟))


romangram.com | @romangram_com