#با_بهار_پارت_31

گفت : (( امروز عمو جليلت مياد اينجا. منم كمكت مي كنم. بايد خوب حواست رو جمع كني.)) سرش را به سمت علي تكان داد. (( علي هم بايد بره خريد، حياطم تميز كنه و يه سر و ساموني هم به باغچه بده. در ضمن توي اين مدت نديدم لباساتون رو بشورين. وقتي كارتون تموم شد، باهم لباساي چركتون رو مي شورين و روي بند توي حياط پهن مي كنين.))

تا آن روز هيچ نمي دانستم مادرم كي و چگونه لباس هاي ما را مي شست. هميشه لباس هايم تميز و تا كرده در كشوي دراور روي هم چيده شده بود. قبل از هر كاري مي بايست ميز آشپزخانه را تميز مي كردم.

با كمك علي مشغول شديم.سپس به دستور مادربزرگ ، مقدمات تهيه ي ناهار را كه عدس پلو بود ، فراهم كرديم. او دستور مي داد و من انجام مي دادم. همه ي امور تحت نظر او بود. تا نزديكي ظهر در آشپزخانه مشغول بوديم. علي هم در اين مدت كار خريد را انجام داد و حياط را تميز كرد.

بعد از آن . مادربزرگ لگني به دستم داد كه آن را در حمام از آب داغ پر كردم. سپس خودش پودر لباس شويي را در آن ريخت و لباس هاي سفيد و كم رنگ را در آن فرو كرد تا خيس بخورد. با رسيدن عمو جليل و اكرم خانم و بچه هايشان زرين و مجيد ، ماهم دست از كار كشيديم و كار پذيرايي را انجام داديم. وقتي ظرف ميوه را روي ميز مي چيديم ، عمو جليل دستي به پشتم زد و گفت : (( مثل اينكه اينجا بهتون بد نمي گذره، آب زير پوستت رفته . چاق شدي!))

لبخندي زدم و در آشپزخانه به كمك مادربزرگ رفتم. بعد از ناهار، مادربزرگ دم كردن چاي را به من يادآوري كرد و همه شان از اشپزخانه بيرون رفتند. من و علي كه ظرف ها را مي شستيم ، صداي خنده و شوخي آن ها بلند بود. در اتاق جايي براي نشستن ما وجود نداشت. ناچار هر دو به حمام رفتيم تا كار شستن لباس ها را انجام دهيم. تجربه اي در اين كار نداشتيم، ولي مي بايد از عهده اش بر مي آمديم. لباس ها را چنگ مي زديم و فشار مي داديم. علي تلاش مي كرد بيشتر كار را انجام دهد تا من متحمل بار كمتري شوم. من همين احساس را نسبت به او داشتم.

مي خواستم او تنها امروز را كه جمعه است ، در خانه استراحت كند. من وقت بيشتري براي استراحت داشتم. كار شستن لباس ها كه به پايان رسيد ، نزديك غروب شده بود. به اتاقمان رفتيم. علي روي زمين دراز كشيد و من دفتر و كتابم را باز كردم و روي زمين ولو شدم. در همان حال گفتم : (( علي، تو هم يه كم استراحت كن، بعد برو سر درس هات.))

گفت: (( غصه ي منو نخور، روزها توي مغازه ي حاج نصرت درس هام رو مي خونم. اون خيلي با من مهربونه. هوام رو داره.))

آهسته گفتم : (( حيف كه بايد پول هات رو بدي به مامان عفت ، والا...))

romangram.com | @romangram_com