#با_بهار_پارت_30
نشستم و با اشتها خوردم. سپس همه را براي علي تعريف كردم . در حالي كه توي رختخواب دراز كشيده بود، گفت : (( برو خدا رو شكر كن كه توي زير زمين نينداختت. اونجا كه ديگه هيچي ،زهره ترك مي شدي مواظب باش. اين دفعه ي اول بود و ممكنه دفعه ي ديگه جريمه ت سنگين تر بشه!))
پرسيدم : (( يعني من ديگه نبايد برم خونه ي مريم؟))
گفت : (( نمي دونم. ولي براي هر كاري بايد ازش اجازه بگيري!))
روز بعد با اينكه متوجه شد از زندانم بيرون آمده ام ، حرفي نزد و فقط هنگام صرف صبحانه گفت : (( امروز تو بايد برامون ناهار بپزي.))
حيرت زده به صورتش چشم دوختم و پرسيدم : (( من؟ ولي من كه چيزي بلد نيستم.))
گفت : (( ياد مي گيري. ماهم روز اول چيزي بلد نبوديم. كم كم ياد گرفتيم.))
پرسيدم : (( چي بايد درست كنم؟))
romangram.com | @romangram_com