#با_بهار_پارت_29
با گريه گفتم : (( من اينجا مي ترسم. حداقل چراغ رو روشن كن.))
گفت : (( ترس نداره .اونجا كه چيزي نيست. يه كم صبر كني، مي خوابه ميارمت بيرون.))
گفتم : (( اينجا تاريكه.مي ترسم سوسك بياد.))
گفت : ((يه لحظه لامپ رو روشن مي كنم همه جا رو ببين، بعد خاموش مي كنم. مي دوني كه حتما قبل از خواب مياد دستشويي. اگه ببينه به حرفش توجه نكرديم ، خيلي بد مي شه!))
لامپ كه روشن شد، تا لحظاتي جايي را نمي ديدم. سپس به همه جا نظر انداختم. حق با علي بود.
مورد وحشتناكي وجود نداشت. علي دوباره دهانش را به در چسباند و گفت: (( حالا ديدي ترست بيخوده؟ يه خرده صبر كن الآن مي خوابه، بعد مياي بيرون.))
با گريه گفتم : (( اصلا معلوم نيست چشه! من كه كاري نكردم. بيخودي دوست داره اذيتم كنه.))
نيم ساعت بعد، علي در حمام را بي صدا باز كرد و با هم به اتاقمان رفتيم. بشقابي گوشت كوبيده مربوط به ناهار روز قبل به همراه نان و كمي ميوه، در سيني توي اتاق بود. همه را از قبل علي آماده كرده بود.
romangram.com | @romangram_com