#با_بهار_پارت_28
خودش دنبالم آمد. دمپايي ها را پوشيدم و داخل حمام شدم. در حمام را بست و گفت : (( همين جا بمون تا ياد بگيري بي اجازه و سر خود كاري نكني.))
صداي كشيده شدن چفت در را شنيدم و دانستم كه زنداني شده ام.
بي اختيار با صداي بلند گفتم: (( پس زير كتري رو خاموش كنين. مي خواستم براتون چايي درست كنم.))
از پشت به ديوار تكيه دادم و گريه كردم . حالا مي فهميدم كه وقتي مامان زنده بود چه زندگي راحتي داشتيم.
ديگر لازم نبود براي هر قدمي كه بر مي داريم ، به او جواب پس بدهيم.مدتي همان جا ايستادم .سپس خسته شدم و گوشه ي حمام نشستم . تاريك بود و من از وجود احتمالي سوسك وحشت داشتم، اما حاضر نبودم التماس كنم.مدتي به همان حال گذشت تا بالاخره صداي علي را شنيدم .فهميدم آمده، انگار پشتيباني يافته باشم، دوباره بغض كردم.
مي دانستم علي به بهانه ي رفتن به توالت هم شده به سراغم مي ايد. حمام درست در كنار توالت و دستشويي قرار داشت كه با راهرويي باريك و كوتاه به دري ديگر وصل مي شد كه به هال يا اتاق پذيرايي راه داشت. حدسم درست بود.
چند لحظه بعد صداي در دستشويي را شنيدم كه باز و بسته شد و بعد، صداي علي كه از پشت در حمام آهسته گفت : (( بهاره،اونجايي؟))
romangram.com | @romangram_com