#با_بهار_پارت_26
چشمانش را كمي گشاد كرد و گفت : (( ولش كن تلفن مي خوايم چي كار؟ ما كه هر روز همديگرو مي بينيم . هر وقت هم كاري داشتيم ميايم خونه ي هم.))
آن روز تا عصر در خانه ي مريم ماندم . عصر براي كاري به حياط رفته بوديم كه چشمم به خانه ي مادربزرگ افتاد.به نظرم رسيد لامپ اتاق من روشن است. مطمئن بودم علي به خانه نيامده است ، زيرا او كليد نداشت.
ناگهان احساس كردم قلبم به شدت مي زند.به مريم گفتم : (( من بايد برگردم خونه.مي ترسم مادربزرگ برگشته باشه.))
مريم گفت : (( صبر كن . مي تونيم زنگ بزنيم يا مامان تلفن كنه بگه تو اينجايي تا نگران نشه.))
در حالي كه به طرف داخل مي دويدم ،گفتم: (( نه ، نه.بهتره برم.مي ترسم عصباني بشه.))
در خانه را باز كردم، كفش هاي مادربزرگ را جلوي در ديدم. وسايلم را در اتاقم گذاشتم و در اشپزخانه زير كتري را روشن كردم تا برايش چاي درست كنم. در اين يك هفته به خوبي دم كردن چاي را ياد گرفته بودم.حتي او به من ياد داده بود كه چقدر چاي و چطور دم كنم كه اسراف نباشد.در اتاقش نيمه باز بود، داخل شدم و گفتم : (( سلام، مامان عفت.چه زود برگشتين.رفته بودين خونه ي عمه صديق؟))
تسبيحي در دستش بود و لب هايش تكان مي خورد.سرش را تكاني داد كه منظورش را نفهميدم .
romangram.com | @romangram_com