#با_بهار_پارت_25

من و علي به هم نگاه كرديم و علي گفت : (( چشم.))

از آن روز به بعد ، ديگر به خانه ي مريم نرفتيم. تا زور پنج شنبه برنامه مان همان بود. مريم را فقط در مدرسع مي ديدم و همه ي اخبار را به هم مي داديم.

مريم مي گفت : (( مامان مي گه به تو بگم غصه نخوري. حالا اولشه. مدتي كه بگذره ، مادربزرگت خسته مي شه و ديگه زياد كاري به كارتون نداره. حالا فقط مي خواد شما ها به رسم و رسوم خونه ش عادت كنين. مي خواد از شما ها زهر چشم بگيره.))

معني كلمه ي ((زهر چشم)) برايم گنگ بود، ولي مي فهمديم ارتباطي با رفتار مادربزرگ دارد. چهارشنبه قبل از خواب، مادربزرگ يادآوري كرد كه روز بعد در خانه نيست و هر پنج شنبه در خانه ي يكي از فرزندانش مهمان است. شايد او خودش هم نمي فهميد با گفتن اين خبر تا چه حد باعث خوشحالي من و علي شد.

روز بعد همراه مريم به خانه شان رفتم. دلم براي همه شان تنگ شده بود. زهرا خانم مرا در آغوش كشيد، وصورتم را بوسيد و با لحني پر از حسرت گفت : (( مادربزرگت موهات رو كوتاه كرد؟))

مكثي كرد و ادامه داد : (( عيب نداره. عوضش حالا خوشگل تر شدي!))

خانه ي مريم شمالي بود و ساختمانش سه پله بالاتر از كف حياط قرار گرفه بود. خانه ي مامان عفت هم جنوبي بود و هر دو خانه درست رو به روي هم واقع شده بود. آن روز كشف جديدي كردم، و آن اينكه وقتي در ايوان جلوي خانه مريم مي ايستادم ، خانه ي مادربزرگ را مي ديدم. پنجره ي اتاق من و علي رو به كوچه باز مي شد و من و مريم مي توانستيم به اين طريق يكديگر را ببينيم. ولي پنجره ي اتاق مادربزرگ رو به حياط بود و آشپزخانه هم درست كنارش كه دري به حياط داشت و با يك پله وارد حياط كوچك ولي پر گل و زيبا مي شديم. مادربزرگ به عمد آن اتاق را انتخاب كرده بود تا هم از سر و صداي كوچه راحت باشه و هم چشم انداز حياط زيبا را داشته باشد. وقتي اين موضوع را با مريم در ميان گذاشتم و گفتم كه ما مي توانيم هر وقت كاري با هم داشتيم او از توي حياط و من از پشت پنجره با هم حرف بزنيم، مريم با تعجب گفت : (( مگه از اين فاصله مي شه حرف زد؟ حنجره هامون پاره مي شه چرا از تلفن استفاده نكنيم؟))

با كمي شرمندگي گفتم : (( آخه مادربزرگم اجازه نمي ده ما به تلفن دست بزنيم. تازه وقتي از خونه مي ره بيرون ، گوشي رو مي ذاره توي كمدش ، درش رو هم قفل مي كنه!))

romangram.com | @romangram_com