#با_بهار_پارت_24


خودش كش موهايم را بيرون آورد و گفت : (( دو روز ديگه دوباره بلند مي شه.چيه مثل درويش ها مي ريزه دور و برت؟))

دسته اي از موهايم روي كاشي هاي سفيد كف حمام ريخت. با ديدن آن ، اشك هايم بي صدا روي صورتم روان شد و قبل از اينكه حرفي بزنم ، كار كوتاه كردن و سلماني موهايم تمام شد.كل زمان اين كار به دو دقيقه هم نرسيد. بعد از آن خودش را تكان داد و در حالي كه بيرون مي رفت گفت : ((

خيلي خوب، اول اين موها رو جمع كن بريز تو سطل اشغال ، بعد حموم كن به تنت مو نمونه. اينجا رو هم تميز كن.))

گفتم : (( چشم.))

وقتي از حمام بيرون آمدم ، شانه در موهايم فرو رفته نرفته، تمام مي شد و به انتهاي آن مي رسيد و من كه سال ها به داشتن موهاي بلند عادت كرده بودم، حسرت زده اشك مي ريختم.

مادربزرگ در اتاقش يك تلويزيون داشت، ما هم تلويزيون خودمان را گوشه ي اتاق گذاشته بوديم ولي با تذكر مادربزرگ مبني بر اينكه قبض برق سر به فلك مي زند ، مجاز به استفاده از آن نبوديم. تازه صبح زود هم مي بايست براي نماز بيدار مي شديم.

قبل از خواب ،مادربزرگ با كليدي در دست وارد اتاقمان شد و گفت : ((علي، اين كليد رو بگير و فردا بده يكي از روش بسازن دست بهاره باشه تا وقتي از مدرسه بر مي گرده ، درو باز كنه. من برام سخته با اين پا درد برم درو باز كنم. حواست باشه گمش نكني. همين يه دونه رو دارم. فردا شب كه اومدي، بهم پسش بده.)) و در حالي كه از اتاق بيرون مي رفت ، ادامه داد : (( در ضمن يادت باشه پولي رو كه آخر هفته از حاجي مي گيري ، بايد تحويل من بدي، فهميدي؟))


romangram.com | @romangram_com