#با_بهار_پارت_23
هميشه او به حال من حسرت مي خورد و من به حال او... مريم حسرت محبوبيت مرا در مدرسه مي خورد و اينكه شاگرد زرنگي هستم، و حسرت موهاي صاف و بلند مرا، و من حسرت خانواده اش را مي خوردم و اينكه كانوني گرم دارد كه در آن احساس امنيت مي كند. پدر و مادري داري كه چون دو فرشته مواظبش هستند، از كسي و چيزي وحشت و ترس ندارد، دو برادر دارد كه همه ي فكر و ذكرشان تفريح و درس است و نيازي ندارند مانند علي هم درس بخوانند و هم كار كنند.
عصر بود كه مامان عفت زنگ زد.من در اتاق مريم درس مي خواندم و از جايي خبر نداشتم. تنها وقتي زهرا خانم جلوي در ايستاد و گفت كه لباسم را بپوشم تا به خانه مان بروم قلبم لرزيد و براي لحظاتي به چهره اش خيره شدم، چطور وجود مادربزرگ را فراموش كرده بودم؟
دفتر و كتابم را جمع كردم و همراه زهرا خانم رفتم . ديدن چهره ي مادربزرگ تنم را لرزاند. شايد هم آن طور كه تصورش را مي كردم ، بداخلاق و سختگير نبود و من اشتباه مي كردم. زهرا خانم مشغول توضيح دادن به او بود: (( ببخشيد خانوم بزرگ. تقصير از من بود كه فراموش كردم به شما خبر بدم بهاره جون خونه ي ماست تا نگران نشين.ولي شما خودتون يادتون باشه بچه ها از راه مدرسه ميان اونجا.هستن تا غروب كه علي جون بياد دنبالش...اين برنامه ي هرروزشونه...خدابيامرز پوران خانم خودش اينو مي دونست. شما هم نگران بچه ها نباشين .من مواظبشون هستم.))
مادربزرگ گفت : (( ديگه تا حالا هرچي بچه ها مزاحمت فراهم كردن كافيه.از فردا بهاره از راه مدرسه مياد خونه.))
بي اختيار سرم را كج كردم و گفتم : (( چشم.))
وقتي زهرا خانم رفت، دزدكي نگاهي به اشپزخانه كردم تا آثار خرابكاري صبح را ببينم،ولي اوضاع رو به راه بود.
كتري و قوري مامان روي گاز ديده مي شد. در اتاق لباسم را آويزان مي كردم كه مامان عفت صدايم زد. عصايش را به ديوار تكيه داد و گفت : (( بيا بريم حموم كارت دارم.))
از اينكه موضوع صبح را فراموش كرده بود ،خوشحال بودم. لباسم را درآوردم و در حمام منتظرش ايستادم. با قيچي و شانه وارد شد.همه چيز را دانستم.
romangram.com | @romangram_com