#با_بهار_پارت_22
گريه ام گرفته بود و در همان حال ملتسمانه گفتم : (( ببخشيد، مامان عفت. داغ بود ، دستم سوخت. قول مي دم بعد از اين بيشتر مواظب باشم. آخه من تا حالا چايي دم نكرده بودم.))
مامان عفت در حالي كه جارو و خاك انداز را به دست مي گرفت گفت : (( پس تو چي بلدي؟ مادرت به تو چي ياد داده؟ فقط زبون درازي؟))
در حالي كه با لب هاي ور چيده و گلويي بغض گرفته گوشه ي اشپز خانه ايستاده بودم و او را نگاه مي كردم ، فكر كردم : كدوم زبون درازي؟
اما آهسته گفتم : (( مامانم يه قوري داره. مي تونيم از اون استفاده كنيم. كتري هم داريم.))
علي به سرعت به اتاق رفت، كتري و قوري به دست بازگشت و جلوي در آشپزخانه منتظر فرمان مادر بزرگ ايستاد. مامان عفت با جارويي كه به دست داشت ، به طرف علي اشاره كرد و گفت : (( اونا رو بذار اينجا. برين....برين ديگه.ديرتون شده.))
بي انكه صبحانه بخوريم سرافكنده و شرمنده بيرون آمديم. از وقتي سال تحصيلي جديد شروع شده بود، ديگر من و مريم خودمان به مدرسه مي رفتيم و بر مي گشتيم. در مدرسه بازهم همه با من مهربان بودند.
فراش، خدمتكار، ناظم و مدير و معلم ها ، همه هواي مرا داشتند. همه قصه ي زندگي ام را مي دانستند. يتيمي تنها يك علتش بود. علت دوم ، درسخوان بودن و شاگرد ممتاز شدنم بود. ظهر همراه مريم به عادت هر روز به منزلشان رفتيم.بعد از ناهار، در اتاقش ولو شديم و تكاليفمان را انجام داديم. درس مريم بد نبود، ولي هرگز شاگرد ممتاز نمي شد.
romangram.com | @romangram_com