#با_بهار_پارت_19
روز هفتم زهرا خانم علي را در خانه نگه داشت اين باعث تعجبم بود ولي بعد علتش را فهميدم شايد كسي به او خبر داده بود . ساعتي بعد همه ي شهر ديگر ميدانستند كه من و علي تنها شده ايم تلخ بود ولي واقعيت داشت .
همه چيز خيلي سريع گذشت و سخت ترين و دردناك ترين قسمت همان خاكسپاري بود كه تحملش از توان من و علي كه هنوز مرحله ي كودكي را پشت سر نگذاشته بوديم خارج بود در تمام اين مراحل مريم و محمود متوجه احوال من و علي بودند .
بعد از پايان مراسم هفتم زندگي جريان عادي خودش را پيش گرفت . ظهر كه از مدرسي برگشتيم زهرا خانم مهربانانه غذاي من و مريم را داد و گفت: بعد از ناهار زودتر برين سر درسهاتون امشب كار داريم !
در حالي كه نگاهم به دهان زهرا خانم بود پرسيدم:كارتون مربوط به وضع منو علي ميشه؟
لبخند گرمي به رويم زد و گفت:نگران نباش من و نشكري تا جايي كه بشه نميذاريم شما رو از ما جدا كنن ما هواتونو داريم !
پرسيدم عمو جليل مياد؟
سرش را تكان داد و گفت امشب خونه ي مادربزرگت جلسه س ميخوان درباره ي وضع شماها تصميم بگيرن البته ما نبايد مداخله كنيم ولي از عموت خواهش كردم اجازه بده من و تشكري هم با شماها بيايم انگاز ته دلم قرص شد انگار مطمئن شدم كه هنوز خدا ما رو فراموش نكرده .
جلسه غروب و در خانه ي مامان عفت بود هر سه عمه ام و همو جليل نصميم گيرنده هاي سرنوشت ما بودند باز هم وضع فوق العاده اي پيش اماده بود و باز هم براي روشن كردن تكليف ما جلسه تشكيل داده بودند .
romangram.com | @romangram_com