#با_بهار_پارت_18


اگر او هم ميمرد ما ديگر كسي را نداشتيم نمادانم چه بر سر ما مي امد شب موقع خوابيدن وقتي علي به اتاق احمدو محمود مي رفت دستش را گرفتم و گفتم علي مي شه فردا سر كا ر نري ؟ از مدرسه بيا با هم بريم بيمارستان حتمي مامان دلش براي ما تنگ شده علي دستم را فشرد و گفت : بهاره نمي شه حاجي دعوام مي كنه بايد بهش خبر بدم شايد اجازه بده زودتر بيام .

گفتم : نه اون موقع فايده نداره ساعت ملاات تموم شده ديگه راهمون نميدن.

كمي فكر كرد و گفت : درسته چطوره فردا هر دو مون نريم مدرسه به جاش بريم بيمارستان . نا اميدانه گفتم :نه زهرا خانم اجازه نمي ده . گفت : غصه نخور شايدم مامان فردا مرخص شد و توي خونه ديديمش .

با اين اميد در اتاق مريم خوابيدم و دعا كردم روز بعد همه زندگي عادي خود را داشتيم .

بعد از ظهر همراه زهرا خانم و مريم به بيمارستان رفتم . در اتاق مامان همه چيز غير عادي بود نگاه ها حاكي از وخامت اوضاع داشت صداي گريه ي من تنها صدايي بود كه سكوت اتاق را مي شكست .

او در بيهوشي مطلق بوود و دستگاه هايي به بدنش متصل بود. شب همراه علي اشك ريختيم و براي سلامتي مادرمان دعا كردين . صبح روز بعد هيچ كس براي نرفتن به مدرسه به ما ايرادي نگرفت. دست در دست هم به بيمارستان رفتيم . حال مامان با رئزقبل فرقي نكرده بود . حال حرف هايش را باور كردم حال يقين پيدا كردم كه او در حال پرواز است. چطور هيچ كس حرف او را نفهميد و باورش نكرد.

شش رو در همان حالت بود.


romangram.com | @romangram_com