#با_بهار_پارت_17
هنوز تا زمان رفتن ده روز مانده بود و من ميان رفتن و نرفتن ترديد داشتم روز جمعه عصر زهرا خانم و مريم به خانه مان امدند تا براي بردن من اجازه ام را بگيرند .
مريم و زهرا خانم انقدر اصرار كردند تا بالاخره مامان موافقتش را اعلام كرد ولي تصور اين كه من در كنار دريا خوش باشم و علي تمام روز را پادويي كند قلبك را اتش مي زد .عاقبت عزمم را جزم كردم پاي حرفم ايستادم و گفتم كه حاضر نيستم از علي و مامان جدا بشم و ان ها را تنها بگذارم وقتي اين حرف را زدم احساس كردم نگاه مامان رنگ خوشحالي گرفت و علي هم از اتاق بيرون رفت وقتي مريم و مامانش رفتند مامان مرا در اغوش فشرد و صورتم را بوسه باران كرد علي هم در حالي كه با يك پيچ گوشتي دل و روده ي راديو ي كوچكش را بيرون مي ريخت گفت:غصه نخور بهاره بذار خودم پولدار بشم ماشين مي خرم سه تايي با هم مي ريم دريا .
از وقتي علي هم كار مي كرد و پولي به خانه مي اورد مشكلي نداشتيم به خصوص كه سكينه خانم هم مراعات حال و روز ما را مي كرد و كرايه را اضافه نكرده بود و ما همچنان كرايه دو سال قبل را مي داديم . رفتن و برگشتم خانواده ي تشكري دوازده روز طول كشيد و در اين مدت سه كتابي را كه دستم بود سه بار خوانده بودم و همه ي مطالبش را از حفظ بودم .
در اوايل ابان ماه دم دماي صبح مامان بزرگ سكته ي دوم را كرد و اين بار نتوانست جان سالم به در ببرد و بعد از يكي دو ساعت فوت كرد . گريه ها و بي تابي هاي مامان وحشتناك بود كار را تعطيل كرد و دنبال مراسم مادرش رفت من در خانه ي مريم ماندگار شدم از وضع علي خبر نداشتم دلم براي هر دوي ان ها تنگ شده بود ولي زهرا خانم مي گفت : رفتن تو دست و پاي مادرت رو مي بنده همين جا بمون براي ختمش با هم ميريم مسجد !
روز سوم مادر بزرگ همراه خانواده ي تشكري به مسجد رفتم اقاي تشكري و احمد و محمود به قسمت مردانه رفتند و من و مريم و مادرش به قسمت زنانه رفتيم چشمم دنبال مامان مي گشت او سر تا پا سياه پوش كنار خاله افسر نشسته بود حالش خوب نبود .سرش را به طرفين تكان مي داد و اشك مي ريخت بي اختيار دست در گردنش انداختم و صدا زدم مامان جون!
مرا به سينه فشرد و به شدت گريه كرد در اين ميان نا گهان فرياد زد سوختم سوختم چشمام ديگه جايي رو نميبينه كور شدم چشمام كور شد دارم مي سوزم .
همه ي سر ها به طرف او چرخيد لحظاتي همهمه در گرفت بي اختيار به طرفش دويدم و گفتم مامان جون و حركت من انگار همه را از ان سردرگمي و شوك زدگي بيرون اورد چند نفر به طرفش دويدند و او را كه همچنان فرياد مي زد بلند كردند ولي او ناگهان روي زمين ولو شد و سياهي چشمانش رفت تنها سفيدي ان ديده مي شد تكان هاي شديدي مي خورد صداي جيغ با صداي گريه هاي من در هم اميخت
عده اي به طرف در مسجد رفتند يك نفر از اب داخل يك ليوان به صورت مامان مي پاشيد ديگري با چادرش او را باد مي زد .لحظاتي بعد مامان را روي دست بلند كردند و بردند وضع مسجد به هم خورد مراسم ختم به هم خورد .احمد و محمود علي را دلداري مي دادند و مريم و مادرش مرا ارام مي كردند ولي نمي دانم چرا به نظرم همه ي حرفهايشان بي اساس بود و مامان همانطور كه بار ها خودش گفته بود كه با رفتن مامان بزرگ او هم خواهد رفت عمرش به پايان رسيده و به زودي از ميان ما مي رود .
romangram.com | @romangram_com