#با_بهار_پارت_13
سفره را که پهن کردیم علی هم پیداش شد مامان عفت بالای اتاق کنار سماوری که قلقل می کرد نشسته بود و کم و کاسنی های سفره را یاداوری می کرد سکینه خانم و بابا فضل الله قبل از اذان امدند و لحظه ای بعد در کمال حیرت مشاهده کردم که عمو جلیل و اکرم خانم در کنار مامان عفت نشسته اند . ولی هنوز از خانواده ی مریم خبری نبود . هیچ یک از مهمانان غیر از مریم و خانواده اش برایم مهم نبودند الله اکبر را که گفتند صدای زنگ بلند شد در دست اقای تشکری جعبه ای بزرگ بود که احتمال دادم پر از شیرینی خامه ای باشد ولی وقتی مامان بازش کرد ان را پر از زولبیا و بامیه دیدم. عکس بزرگ بابا کمال روی جا ظرفی کو تاهی بود که یک طرف اتاق را پر کرده بود
هنگام جمع کردن سفره احمد و محمود هم کمک کردند و زهرا خانم به اشپزخانه رفت ولی انچه باعث حیرتم شده بود کارهای محمود بود که سفره را دستمال می گشید و تمیز می کرد و من گفتم مگر دکتر ها هم از این کارا می کنند ؟
پایان فصل اول .
فصل دوم
چهره ي مامان بااون ابروهاي پر و نا مرتب و پوستي كه مثل تپه ماهور پستي بلندي داشت و ديگر كلمه ي لطافت زنانه در ان بي معنا بود از هميشه نا ارام تر و مغموم تر بود انگار ته چشماش هميشه قطره ي اشكي به انتظار چكيدن روي صورتش موج مي زد لب هايش حالتي داشت كه مي خواست بگويد «هيس ساكت باش »
روز عيد فطذ مامان عفت و عمه صديق با يك جعبه شيريني و يك قواره پارچه به خانه ي ما امدند تا لباس سياه را از تن مامان بيرون بياورند بر خلاف هميشه نگاه عمه صديق پر كينه نبود و دستي بر موهاي من كشيد و گفت : تو ماشالا كي انقدر بزرگ و خوشگل شدي ؟
از اينكه بنظرش بزرگ مي رسيدم خوشحال شدم و بي اختيار گفتم :« من كلاس دومم» لبخندي زد و گفن : «باريكلا علي كلاس چندمه ؟»
گفتم : پنجم
romangram.com | @romangram_com