#با_بهار_پارت_12


علی پرسید: دیگه چی گفتن ؟حتما دستور ها رو هم عمه صدیق می داد نه؟ مامان سرش را با تاسف تکان داد و گفت : چه فرقی می کنه ؟این نظر همشون بود.معلومه از قبل حرفاشون رو بت هم زده بودن دیگه این که می خواستن ما بریم خونه ی مامان عفت زندگی کنیم .مامان عفت حاضر شده یکی از اتاق هایش را بده به ما یک اتاقش هم دست خودش باشه .من و علی به هم نگاه کردیم با همه بچگی خوب می دانستیم دادن اجاره خانه همیشه یکی از مشکلات و دغدغه های مامان و بابا بوده که بر سرش بین ان دو درگیری لفظی ایجاد می شد و حالا اگر به خانه ی مامان عفت می رفتیم حداقل یکی از مشکلاتمان حل می شدهر چند هر سه نفرمان خوب می دانستیم انجا برایمان مثل زندان خواهد بود . من فقط به مامان نگاه می کردم و تصمیم را بر عهده ی خودش گذاشتم علی هم ساکت . بود منتظر بودیم تا بفهمیم مامان چه جوابی به ان ها داده است .

او لبخندی زد و به هر دوی ما نگاه کرد و با لحنی شیطنت امیز گفت : نترسین می دونم الان توی دلتون چه خبره .منم دوست ندارم برم تو اون خونه و بکن و نکن اون پیرزن را تحمل کنم .ولی برای ای ن که امکان ها رو از دست ندم گفتم که در موردش فکر می کنم و باید نظر شما هارو هم بدونم بعد بهشون خبر می دم ترسیدم بگم نه و با این وضع کار و کاسبی نتونم از عهده ی اجاره خونه بر بیام . یکی از مشتری های ارایشگاه بهم قول داده که یه کار خوب برام پیدا کنه می گفت شوهرش دوستان زیادی داره که می تونن دستم را تو یه کارخونه بند کنن. اگه راست گفته باشه دیگه راحت می شیم هم کار پیدا کردم و از نیش زبون اینا راحت می شیم . هم تا حدودی مشکل کرایه خونه حل می شه . اون وقت دیگه مجبوذ نیستیم بریم خونه ی مامان عفت .

سه هفته بعد مامان در یک کارخانه ی داروسازی به شغل بسته بندی دارو مشغول شد .ساعت کارش از هفت صبح تا سه و نیم بعد از ظهر بود ناهارش را هم می دادند و سرویس رفت و برگشت هم داشت . مامان خودش خیلی راضی بود صبح ها ما خواب بودیم که می رفت در غیبت او سکینه خانم سری به ما می زد و علی بیشتر مراقب من بود با این که مامان از کار تازه اش را ضی بود گاهی عصر ها و روزهای تعطیل در خانه برای همسایه ها و زنان محله کار ارایشگری می کرد و از این راه هم پولی در می اورد خودش برای سکینه خانم تعریف می کرد و می گفت با همه ی پولی که از کارخونه می گیرم و ارایشگری در میارم اخر برج بازم کم میارم و یه چیزی بدهکار می شم .

اقای اکبری شوهر خاله افسر علی را برای دو ماه باقیمانده لز فصل تابستان در مغازه ی یکی از اشنایانش که در خیابان مولوی به فروش عمده ی خواروبار رب و ابلیمو اشتغال داشت سر گار کذاشت وقتی از علی می پرسیدم : انجا چه کار میکند میگفت اسم کاری که می کنم پادویی است من که از این عنوان سر در نمی اوردم بی اختیار به پاهای علی نگاه می کردم و دلسوزانه می پرسیدم علی خیلی خسته میشی ؟

علی می خندید و می گفت : نه بابا کار زیادی ندارم.

ولی غروب که به خانه می رسید قبل از شام گوشه ی اتاق خوابش می برد و مامان با بغض صورت او را می بوسید و موهایش را نوازش می کرد . به سفارش اقای اکبری قرار شد حتی بعد از باز شدن مدارس هم علی کارش را داشته باشد یعنی بعد از ساعت تعطیلی مدرسه مستقیم به مغازه ی حاج نصرت برود و برایش پادویی کند. دیگر روز ها همین که از خواب بیدار می شدم سکینه خانم صبحانه ام را می داد و بیشتر اوقات احمد برادر مریم به دنبالم می امد و مرا به خانه شان می برد و من تمام وقت تا غروب در منزل ان ها بودم و عصر یا غروب مامان برای بردنم می امد .

از وقتی علی به سر کار می رفت احمد تنها شده بود و صمیمی ترین دوستش را از دست داده بود بنابر این بیشتر در خانه می ماند و به قول مریم در کار های ما فضولی می کرد ولی با باز شد مدرسه ها وضع عوض شد صبح ها همراه علی به مدرسه می رفتم و ظهر زهرا خانم من و مریم را به خانه می برد و عصر مامان برای بردنم می امد . مامان همیشه می گفت که شرمنده ی خانواده ی تشکری است روی همین اصل یکی از جمعه شب های ماه رمضان ان ها را همراه سکینه خانم و بابا فضل الله به افطاری در منزلمان دعوت کرد . از روز قبل می دیدم که مامان چه زحمتی می کشد تا این مهمونی کوچک را برکزار کند من هم خوشحال بودم و کارهایی که از عهده ام بر می امد انجام می دادم قبل از افطار در کمال تعجب حضور مامان عفت را هم در خانه مان دیدیم از عصر بوی حلوایی که مامان سرخ می کرد فضای خانه را پر کرده بود . علی برای تهییه ی نان سنگک رفته و امدنش طولانی شده بود مامان ضمن کار سراغ او را می گرفت و می گفت علی نیومد ؟


romangram.com | @romangram_com