#با_بهار_پارت_11

شب جمعه مامان خودش تنها رفت و تا وقتی بیدار بودیم خبری از برگشتن او نبود صبح روز بعد به محض بیدار شدن به یاد جلسه ی دیشب افتادم مامان در اشپزخانه مشغول بود در حالی که چشم هایم را با دست می مالیدم از او پرسیدم کچرا دیشب انقدر دیر اومدی ؟

مامان برایم چای ریخت ان را کنار سفره گذاشت و گفت : بشین چاییت رو بخور اخه عمه صدیقت دیر اومد جلسه رسمی نشده بود .

پرسیدم جلسه چی مامان؟

علی هم بیدار شد به ما پیوست و خواب الود پرسید : خوب چی شد؟ چه تصمیمی برامون گرفتن ؟

مامان هم برای او چای ریخت و گفت :خیلی تصمیم ها اول اینکه من باید کارم را عوض کنم چون از کار من خوششون نمیاد و این طوری لبروی همشون می ره یکی نیست بهشون بگه من زمانی هم که اون خدابیامرز زنده بود همین کارو می کردم ولی کسی جرات نداشت بگه بالای چشمت ابروست حالا...

مامان دوباره گریش گرفت و رو به عکس پدرم کرد .«کمال کجایی ببینی که هنوز اب کفنت خشک نشده دارن دمار از روزگارم در میارن؟

علی کنار مامان چمباتمه زد و در حالی که قیافه متفکری داشت گفت : مامان اجازه میدی من روزا برم کار کنم قول مبدم شبا درس ...

هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای اعتراض مامان بلند شد و گفت : حرفش رو هم نزن بیخود کردن مگه دست اوناس؟هر چند خودمم از این کار راضی نیستم دارم میگردم یه کار ساده تر یه جای بهتر پیدا کنم که بیشتر توی خونه باشم به چند نفر سفارش کردم تا روزی که من زنده ام شماها باید حواستون به درستون باشه همین و همین دیگه حرف کارو نمی زنی ها

romangram.com | @romangram_com