#از_تو_میگریزم_پارت_9


پرادوی سیاه از نورهای جاده دور شده و نزدیک رونیز خاکستری در جاده فرعی توقف کرد.راداریان پور به سرعت پیاده شد و از جوانی که از ماشین پیاده شده بود پرسیدماشین رو از نمایشگاه که نخریدی؟ نه اقای اریان پور از دست گرفتم همون طور که فرمودید راد نگاهی به ماشین انداخت و گفت خوبه جوان سیم کارتی را به طرف راد گرفت پدرتون گفتند بهتره از این به بعد با خط قبلی تون با جایی تماس نگیرید راد لبخند زد خودم دوتاسیم کارت گرفتم قبلا پدر سرعت عملش پائین اومده جوان هم که تقریبا22-23 ساله بود و ته لهجه کردی داشت لبخند زد. راد سیم کارت را گرفت و گفت با این حال توچیزی بهش نگو خوب نیست به اون بگیم پیرشدی مگه نه؟ جوان سرتکان داد بله اقای اریان پور راد برگشت و در ماشین را بازکرد صمیم در فضای تاریک و سیاه ماشین مثل ساقه سفید رنگ یاسی ارام به خواب رفته بود . رادپتورا کنارزد و نبض صمیم را کنترل کرد. پوست لطیف گردنش با هر نبض زمختی انگشتان راد را نوازش می کرد. راد صمیم را همراه پتو از کف ماشین بلند کرد و به طرف رونیز خاکستری برد درعقب روبازکن مرد جوان سریع اطاعت کرد و همین طور که راد صمیم را درماشین گذاشت نمی توانست چشم از صورت صمیم بردارد که ارام به خواب رفته بود و موهای ابریشمیش در سیاهی شب تاب می خورد. راد پارچه تیره ای روی او انداخت سوئیچ ها و مدارک ماشین را تعویض کرد و گفت ممکنه اونقدر احمق باشن که به پلیس خبر بدن اگه گرفتنت ماشینم رو بهت دادم که یه مسافرت شمال باهاش داشته باشی الانم داری برمیگردی راد اریان پور هم تهرانه اما تودقیقا نمی دونی کجاست متوجه شدی؟ جوان به سرعت سرتکان داد بله اقا خب برودیگه .ببخشید اقا راد درب قسمت راننده را بازکرد و با جدیت گفت برای من من و من وقت ندارم بگو پدرتون گفتند اگه شماروتهران پیدا نکنند مشکل به وجود می اد اقای اریان پور گفتند من خانم رو تاویلا ببرم شما برگردید تهران .اقای اریان پور مثل اینکه واقعا پیر شدند مردجوان با دستپاچگی گفت چه طور مگه اقا؟ قدیم ها این همه محتاط و ترسو نبود. به پدرم بگید راد تصمیم گرفت خودش کارخودش رو انجام بده و بگید خیالش راحت باشه کسی با پلیس تماس نمی گیره مردجوان در حالی که نمی توانست از ترس راد کلماتش را محکم و واضح ادا کند زیرلبی گفت اگه بخواید می تونید به من اعتماد کنید من می برمش. راد نگاهی به او انداخت که باعث شد جوان سرش را پائین بیندازد و یک قدم عقب برود . راد سوار شد و ماشین را نزدیک او نگه داشت و گفت توکه تواین چند لحظه داشتی دختره روجلوی من قورت می دادی اگه می خواستم گوشتو دست گرگ بسپارم همون تهران گرگهای باعرضه تر از توزیاد بوده جوان زیرلبی گفت بله اقا و دورشدن ماشین را نگاه کرد.چند دقیقه بعد هر دوماشین به نوبت از فرعی خارج شدند و مسیرهای مخالف را درپیش گرفتند .راد از اینه نگاهی به عقب انداخت و زیرلب زمزمه کرد صدنفر دور و برمون روگرفتن یکی از یکی سگ فطرت تر!نیمه های شب بود که رونیز خاکستری در دل تاریک جنگل توقف کرد راد پیاده شد و سعی کرد در نور چراغ های ماشین امتداد مسیر را ببیند .طبق قرار قبلی احمد خدمتکارش باید اسبی در این جا برایش حاضر می کرد. راد خش خشی از کمی دورتر شنید و مسیر صدارا دنبال کرد نزدیک تر رفت و دستی به سر اسب سیه رنگ اصیل کشید سلام مارو نمیبینی خوشی؟ بعد دهانه اسب را بازکرد و ان را با خود تانزدیک ماشین اورد. درب عقب را بازکرد و نگاهی به ساعتش انداخت دخترک کم کم باید بیدار میشد راد پتو را کنار زد و بازهم نبض صمیم را کنترل کرد صمیم سرش را کنار کشید و موهای ابریشمی زیتونیش را به روی دست راد ریخت راد ارام موها را از صورت صمیم کنار زد و بازویش را تکان داد خانم مهرزاده ...خانم کوچولو اما صمیم تکانی خورد و پتو را به سرش کشید نسیم توروخدا بذار بخوابم راد یک لحظه مبهوت صمیم را نگاه کردبعد با لبخند پتو را کنارزد یه سوتفاهمی پیش اومده خانم کوچولو یه لحظه بلند شو اما صمیم بی حرکت خوابیده بود راد مجبور شد داخل ماشین بنشیند و صمیم را بلند کند .صمیم همین طور که به اجبار نشسته بود نالید چه خبره؟ چرا نمی ذارید من بخوابم؟ راد با عصبانیت گفت میشه چشمهات روبازکنی ؟ صمیم چشمهایش را کمی بازکرد و بدون هیچ واکنش خاصی بهچهره راد در فاصله ده سانتی متری صورتش نگاه کرد. تقریبا چیزی نمی دید. چشمان زیبایش خمارالود و خسته بسته می شدند که راد دوباره تکانش داد من کی ام؟ صمیم خانم؟ صمیم خواب آلود گفت نمی دونم .من اریان پورم راد اریان پور شناختید؟ صمیم با نزاکت لبخند زد خیلی خوشوقتم حالا چرا نمی ذارید من بخوابم؟ اه از نهاد راد برامد ببینید خانم محترم من شما رو دزدیدم صمیم همین طور که سر می خورد و دنبال تکیه گاهی برای سرش می گشت گفت: دست شما درد نکنه واقعا زحمت کشیدید و بعد زیرلب زمزمه کرد شب تون به خی... بازخواب رفت رادبا درماندگی به صمیم نگاه کرد که مثل کودکی در حضور امن پدرش ارام به خواب رفته بود برای چند لحظه محو زیبایی صمیم به چهره زیبا و معصومش خیره شد. موهای صمیم هنوز مرطوب بود و بوی باران می داد راد چند تارمو از صورت صمیم کنارزد و اه بلندی کشید صمیم در ان لباس سفید حریر سفید مثل فرشته ای بود که در خواب از روی ابری به زمین افتاده است و هنوز نمی داند زمین محل نفرت ها و خشونت و دامها محل ناامنی ها و زشتی هاست.... دختر بیچاره فردا که چشم بازکند ...همه چیز را می فهمد ... راد یک لحظه احساس کرد می خواهد صمیم را بازگرداند همین طور که خواب رفته اورابه خانه اش برگرداند ...می خواست فردا صبح صمیم روی تخت خودش از خواب بیدار شود و هیچ چیز از امشب به یاد نیاورد...و همین طور بی خبر از زشتی های دنیا به زندگیش ادامه دهد.همین طور لجباز معصوم همین طور لوس....حیف نبود؟ چرا باید چشم های زیبای اورا به روی حقایق دنیا بازمی کرد؟ اما بعد یک لحظه تردید نباید می گذاشت مهرزاده به این راحتی پولش را بالا بکشد ؟ نه مهرزاده به شراکت شان خیانت کرده بود و هر خیانتی تاوان خودش را دارد راد زیر لب زمزمه کرد و تصمیم گرفت چشمان زیبای این قربانی را به روی واقعیت بازکند صمیم صمیم سراسیمه بلند شد چی شده؟ چرا داد می زنی؟ باید پیاده شیم من که سوارچیزی نیستم .راد پیاده شد و سعی کرد صمیم را بیرون بکشد بیا با اسب می ریم خونه بعد راحت می خوابی باشه؟ اسب سواری می خوایم بکنیم؟ نصفه شبی؟ اره اینجا دیگه ماشین رو نیست باید تا خونه با اسب بریم صمیم با عصبانیت گفت یه لحظه واستا من که نمی تونم بیام پائین راد مبهوت به چاهای برهنه صمیم نگاه کرد ببخشید شما چرا کفش ندارید؟ صمیم با چشم های بسته با شیطنت لبخند زد باز پابرهنه رفتم توباغ به مامان نگی ها باشه . راد نگاهی به زمین پرسنگ انداخت و پتو را روی شانه های صمیم محکم کرد مثل اینکه قبل از اسب بنده باید حمل تون کنم .صمیم دوباره با چشم های بسته لبخند زد و سرش را خم کرد مرسی بابایی راد از اینکه صمیم اورا با پدرش اشتباه گرفته منقلب شد این رفتار صمیم بیشتر وجدان راد را عذاب می داد با کلافگی صمیم را تکان داد خانم مهرزداده من شما رو دزدیدم معنای این جمله رو می فهمید؟ صمیم ارام و بغض کرده گفت خب باشه حالا چرا داد می زنی ؟ ببین همون طور که مامانت امیدوارم بهت گفته باشه اقا دزدها ادم های بدی هستند .هان باشه اشکالی نداره خب پس انقدر از من تشکر نکن.نه اخه نمی شه یه خانم محترم وقتی کسی بهش لطف کرد باید تشکر...تو نمی خواد تشکر کنی من به کسی نمی گم خانم محترمی نیستی و صمیم را روی اسب گذاشت صمیم بازگفت خیلی ممنون دست شما درد نکنه راد در حالی که سعی می کرد تعادل صمیم را روی اسب حفظ کند سوار شد و اسب را هی کرد .صدای سم اسب سکوت نیمه شب جنگل را شکافت و صمیم را به سوی قلعه شوم سرنوشتش برد...راد صمیم خواب زده و ناتوان را مثل پرنده ای شکسته پر به اتاقکی مخفی در پشت ساختمان برد و روی تخت خواباند.صمیم کمی جابه جا شد و پتویی را که راد ارام به رویش می کشید بغل کرد و خوابید راد با افسوس به چهره معصوم صمیم نگاه کرد دخترک بیچاره تقصیر خودت بود که تنها برگ برنده مابودی و بعد سیگاری روشن کرد و سعی کرد ذهنش را برای پیشبرد برنامه هایش منسجم نگه دارد....کیلومترها دورتر ویلای اقای مهرزاده در شمال تهران مثل همیشه نیمه شبی ارام و خواب رفته را تجربه نمی کرد حتی چراغ های خانه از دور با تشویشی بی پایان سوسو می زد ایرج مهشید نسیم فرشید و مادربزرگ و نجیبه خانم و پسرش رضا در سالن جمع شده بودند نسیم در گوشه سالن نشسته بود و آرام می گریست فرشید کنار او ایستاده بود و سعی می کرد همسرش را دلداری دهد مهشید گردنبندش را با حالت عصبی روی گردنش تکان می داد پزشک مخصوص خانواده که از دوستان صمیمی اقای مهرزاده هم بود چند ساعت قبل از خانه رفته بود پزشک به مادر بزرگ ارام بخش تجویز کرده و گفته بود که بهتر است در روزهای اینده از استرس به دور باشد اما مادر بزرگ بعداز دیدن اتفاقی که افتاده بود حاضر نشد تنها بماند و همراه خانواده در سالن نشست ایرج مرتب اطراف تلفن قدم می زد و می گفت زنگ می زنند باید زنگ بزنند می دونم کارکیه فرشید برای دلداری نسیم و برای این که کمی جورا ارام کند گفت می خوان به پول شون برسن صمیم رو اذیت نمی کنن مهشید که نمی توانست از عصبانیت صدایش را کنترل کند داد زد اعتبار مهرزاده چی می شه؟ بعداین همه سال با ابرو و احترام زندگی کردن من تاکی باید توی هرجمعی که می شینم در این مورد تیکه و کنایه بشنوم. مگه اینجا ایالت تگزاسه که می ان توروزه روشن دختر مردم رو از خونه اش می دزدن ؟ فرشید گفت سعی کنید بی سروصدا برش گردونید کسی متوجه نمی شه مهشید با سوظن به نجیبه گفت همین خدمتکارها نمی دونید چه شبکه اطلاع رسانیه پیشرفته ای دارن نجیبه خانم از ترس یک قدم به عقب رفت و با دستپاچگی گفت خانم به خدا اگه من لب بازکنم و باکسی حرف بزنم ایرج با عصبانیت گفت بس کنید این خاله زنکی ها رو فردای روزی که صمیم رو برگردونن محض افتخار و زهر چشم گرفتن از دیگران خودشون همه جا جارمی زنن که دختر مهرزاده رو دزدیدیم یکدفعه بغض نسیم ترکید و داد زد کسی اینجا به فکر صمیم هست جز اعتبار خودتون چیزی براتون اهمیت داره؟ بمیرم براش این بچه چند روز دیگه کنکور داره چه بلائی الان سرش می اد کجا بردنش اخر سرصمیم رو قربانی زیاده طلبی خودتون کردی اون چه گناهی داشت پدر با عصبانیت فریاد زد من چه گناهی دارم فکر می کنی من خیلی از وضعیتی که اومده خوشحالم؟بابا این چندمین باره که جنس های شما به موقع نمی رسه؟ فکر می کنید تا کی می تونید با مظلوم نمائی پول دیگران رو تو دست تون نگه دارید و از ادم ها سواستفاده بکنید بهره یه هفته سه میلیارد تومن چه قدر میشه؟ فکر می کنید مردم یه حساب ساده روهم بلد نیستند؟ نسیم دست هایش را جلوی صورتش گذاشت و هق هق گریه کرد. فرشید روبه روی نسیم نشست و شانه های نسیم را که از گریه می لرزید گرفت نسیم بچه شدی ؟ اون ها جرات هیچ کاری رو ندارن صمیم رو برمی گردونیم مهشید خانم با عصبانیت گفت نسیم با پدرت مودب باش تواگه در مورد پدرت این طوری صحبت کنی دیگران چی می گن؟ بعد روبه فرشید کرد و گفت نسیم روببر خونه فرشید یک کم استراحت کنه ماهم با عاصاب راحت ببینیم چه خاکی می خوایم تو سرمون بکنیم نسیم بلند شد و اشک هاش را پاک کرد از این به بعد نه اعصاب راحتی خواهید داشت و نه وجدان راحتی تمام اینده اون دخترو به باد دادید و بعد روبه فرشید گفت ماشین رواز پارکینگ دربیار می رم لباس بپوشم و رفت سمت پله ها نجیبه خانم با دست پاچگی جلو امد خانم اجازه بدین من براتون بیارم نسیم با عصبانیت گفت نمی خوام خودم می ارم و از پله ها بالا رفت وقتی از کنار اتاق صمیم رد می شد صدای موبایل صمیم را شنید گنجشکک اشی مشی لب بوم ما مشین بارون می اد خیس می شی برف می اد گلوله می شی ... نسیم به اتاق صمیم نگاه کرد نمی خواست داخل شود می دانست که نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد اما صدای موبایل قطع نمی شد. نسیم رفت داخل و گوشی صمیم را ازروی میز برداشت بغضش را فروخورد و سعی کرد صدایش را صاف کند بله؟ صمیم چی شده؟ من صمیم نیستم شما؟ نسیم خانم شمائید؟ اقا هومن؟ ببخشید اگه بی موقع است ظاهرا از خواب بیدارشدید؟ صمیم خوابه؟ نسیم مردد ماند که چه جوابی بدهد هومن که فکر می کرد تلفن قطع شده است با ترید گفت الو؟ ا ببخشید اقا هومن یه اختلاف خانوادگی پیش اومده صمیم تا یه مدتی نمی تونه تلفن اش رو جواب بده اگه امکان داره تا مدتی تماس نگیرید من به خودش می گم حتما تو یه فرصت مناسب ....چه اتفاقی افتاده؟ چیز مهمی نیست ببخشید من الان باید تلفن رو قطع کنم لطفا دیگه تماس نگیرید. یه لحظه صبر کنید نسیم با کلافگی گوش کرد صمیم حالش خوبه؟ نسیم بغض کردخوبه مثل کسی که بخواهد دل خودش را ارام کند دوباره تاکید کرد خوبه اقا هومن و بعد تلفن را قطع کرد و نگاهی به اطراف انداخت بی خبر از اینکه شاید دیگر هرگز صمیم رابه خود نبیند بیخبر از صمیم که صدها کیلومتر دورتر در اتاق بیگانه ای اخرین خواب خوش کودکانه اش را تجربه می کرد... بی خبر از اینکه شاید دیگر هرگز صمیم یک بار دیگر در تیرگی پنجره های اتاقش به خود نگاه نکند نسیم دیگر نمی توانست در ان اتاق بماند با بغض بیرون رفت نجیبه خانم برای بدرقه اش رفت به سلامت نسیم خانم نسیم نگاهی با تاسف به پدر و مادرش انداخت و گفت خداحافظ نجیبه خانم ایرج همچنان اطراف تلفن قدم می زد و با خود زمزمه می کرد زنگ می زنند....باید بزنند....هفت مرد سیاهپوش اطراف راد ایستاده بودند امیر که جوان ترین و عجول ترین انها بود نگاهی به ساعتش انداخت و گفت نمی خواهید بهشون زنگ بزنید اقای اریان پور ؟ راد فنجان قهوه اش را از دست خدمتکار گرفت نه این اواخر زیاد زنگ زدم بذار یه کم اقای مهرزاده دلش برای ما تنگ بشه راد قهوه اش را مزه مزه کرد بلند شد ایستاد و گفت بفرمائید بنشینید اقایون و همین طور که ایستاده بود به تک تک شان نگاه کرد با هر هفت نفر قبلا کار انجام داده بود و ان ها را می شناخت به هر هفت نفر هم در زمانی که به شدت احتیاج داشتند کمکی کرده بود عموما کمک های مالی اما به امیرخون داده بود یکبار که امیر از تصادف شدیدی جان به در برده بود و به خون احتیاج داشت این توصیه قدیمی پدر بود به کارکنانت پول خوبی بده و کاری کن که اون ها در یک مورد شدیدا به تو مدیون باشند این طوری می تونی توی سخت ترین شرایط روی وفاداری شون حساب کنی راد روی وفاداری شان حساب می کرد؟ در دل پوزخندی زد البته که نه اما روی ترس شان؟ می شد روی این حساب کرد از راد می ترسیدند و تاوقتی می ترسیدند خیانت نمی کردند.با این حال راد سال ها پیش از زندگی اموخته بود که هرگز به کسی اعتماد نکند و هرگز روی چیزی حساب نکند حتی روی ترس دیگران قهوه اش را تا ته سر کشید و نگاه دیگری به جمع انداخت احمد اقا اسلحه می اره براتون یه دختر بچه است بعید می دونم جرات فرارداشته باشه بااین حال اگه بیرون دیدینش با اسلحه تهدید می کنید امیر همین طور که راد را در حین قدم زدن نگاه می کرد پرسید و بزنیم ؟ تهدید کنید می ایسته به احتمال زیاد حتی با دیدن شما هم می ایسته احتیاجی به تهدید نیست اگه نایستاد؟ بزنیم؟ نزنید خیلی ساده برین بگیرینش اون یه دختر بچه بیشتر نیست و مااینجا تودل جنگل هستیم اما اگه کسی بر فرض محال اینجا رو پیدا کرد و برای بردنش اومد بزنیدش همین که دیدید یک لحظه تردید و مکث اون شمار ورمیزنه روشنه؟ بعد راد هر هفت نفر را در قسمت های مختلف خروجی ساختمان مامور کرد و دونفررا روهم برای دیزنی جاده از بالای بنا در نظر گرفت و قبل از اینکه پراکنده شوند گفت از چرت زدن خوشم نمی اد قبلا هم گفتم یادتونه؟ همه زیرلب گفتن بله اقای اریان پور و متفرق شدند راد در سالن بزرگ ویلای قدیمی تنها ماند موجی از لحظه های تلخ و شیرینی که در ان خانه گذرانده بود ذهنش را فراگرفت... لحظه هایی که حتی شیرین ترین شان به تلخی چیزهایی که بعد از ان اتفاق افتاد بود زهرالود بود....صمیم غلتی زد و موهایش راروی بالش انداخت. خواب بدی دیده بود...در خواب مردی سیاه پوش که نقاب سیاهی هم به چهره داشت از بالای دیوارقدیمی باغ اورابا خودش برد. از به یادآوردن این صحنه قلبش به تپش افتاد با خودش زمزمه کرد چه خواب بدی و چشم هایش را بازکرد. اما به جای سقف پرنقش و رنگ اتاقش سقف سفید و غریبی را دید دوباره پلک زد اما بازهمان تصویر بود یعنی هنوز خواب بود؟ صمیم با وحشت نگاهی به اطراف انداخت باخود زمزمه کرداینجا اتاق من نیست بلند شد و اشفته و هراسیده اتاق را طی کرد.اتاق هیچ پنجره ای نداشت صمیم نمی دانست شب است یا روز سعی کرد در را بازکند اما به شکل عجیبی قفل بود ... با وحشت به در کوبید اما هیچ صدایی نشنید. با درماندگی دورخودش چرخید همه چیز مثل یک کابوس بود صمیم در دلش نالید خدایا چرابیدار نمی شم ؟ و با تمام وجود فریاد زد کمک کمکم کنید کسی اینجا نیست؟ اما بیدارنشد و جوابی هم نشنید اتاق فضایی کاملا شبیه زندان داشت . صمیم روی تخت نشست و اشک هایش را پاک کرد. باید به خودش روحیه می داد خیلی خب باید اروم باشم و سعی کنم یادم بیاد قبل از اینکه بخوابم کجا بودم؟ صمیم نگاهی به لباس خوابش انداخت نمی توانست بفهمد ...چگونه با لباس خواب اینجا امده بود ؟ اینجا کجا بود؟ به پاهای برهنه اش نگاه کرد....پابرهنه تا اینجا اومدم؟ کفش هام کو؟ ناگهان در اوردن کفش هایش را به یاد اورد.... و باغ باران خورده را...علف های خیس چهره بی لبخند مادربزرگ ....دیوار ته باغ و مرد سیاه پوش نقاب دار...صمیم از وحشت به گلویش چنگ زد خواب نبود خدایا خواب نبود.... صمیم صحنه های گنگی از نورهای جاده به یاد می اورد و صدای گذشتن سریع ماشین ها...سوارشدنش براسب رابه یاد می اورد و با بغض فریاد زد اینجا خیلی از خونه دوره....منو دزدیدندر همین لحظه راد وارد شد و گفت خداروشکر من دیشب هرچی سعی کردم نتونستم شما رو متوجه این نکته کنکوری کنم که شما دزدیده شدین صمیم همین طور که اشک از چشمهایش جاری بود بی هیچ حرفی به راد نگاه می کرد صدای راد در سرش می پیچید کاری می کنم که پدرتون خودشون مشتاقانه زنگ بزنند راد چند قدم در اتاق برداشت و با خونسردی گفت اینجا یه سرویس بهداشتی هست چیزی هم اگه لازم داشتید از احمد اقا بخواین و لطفا حنجره تون روزیاد خسته نکنید حتی اگه کسی پشت این دیوار باشه صداتون رو نمی شنوه به هر حال هرچند توشرایطی غریب شما مهمان به حساب می ایید اینجا امنیت شما تحت مسئولیت منه لازم نیست نگران چیزی باشید. صمیم با استیصال پرسید اینجا کجاست؟ راد با نزاکت جواب داد ترجیح می دم جواب این سوال رو ندونید سوال بعدی؟ صمیم با عصبانیت گفت چرا منو اوردی اینجا؟ این اواخر پدرتون خیلی کم لطف شده بود گفتم شما روبیارم اینجا بلکه برای بردن شما هم که شده سری به ما بزنند صمیم اشک هایش را پاک کرد اختلافتون با پدرم ربطی به من نداره و توجرم بزرگی مرتکب شدی وقتی پلیس منو پیدا کنه ...برای اینکه پلیس تورو پیدا کنه دختر کوچولو باید دنبال تو بگرده برای اینکه دنبال تو بگرده باید بدونه تو گم شدی درحالی که پلیس نمی دونه تو گم شدی و من فکر نمی کنم پدرت انقدر احمق باشه که پای پلیس رو به این ماجرا بکشونه تو که می دونی اقای مهرزاده عزیز اون جنس ها رو ازطریق گمرک وارد نمی کنه صمیم داد زد کارهای بابام به من ربطی نداره من چندروزدیگه کنکوردارم می فهمی؟ واقعا معذرت می خوام من باید در مورد زمان دزدیدن تون با شما مشورت می کردم مثلا همین مسئله کنکور اصلا در نظرم نبود......


romangram.com | @romangram_com