#از_تو_میگریزم_پارت_8
صمیم اما در صبح ان شب در بی خبری کودکانه ای با وجود اعتراض های مادرش روی صندلی چهارزانو نشسته بود و عسل را ازروی قاشق لیس می زد چه خبر از شام دیشب؟ مهشید که هنوز عصبانیتی از چهارزانو نشستن صمیم در صدایش بود گفت: خبری نبود پدرت و اریان پور صحبت می کردن پسرشون زبونش رو قورت داده بود ژاله خانم هم توهرفرصتی گوشواره های برلیانش روبه رخ من می کشید و بعد برگشت و روبه به ایرج گفت وقتی اون گوشواره های بی نظیر رو انتخاب کردم به من گفتی ولخرج ام حالا ضرورتش رو فهمیدی؟ برای این مهمونی ها باید جواهر داشته باشم ایرج که سعی می کرد صحبت را زا موضوع برلیان منحرف کند جواب داد باید به این رفتارهای راد عادت کنی گاهی ساکت و تلخ می شه ولی منظوری نداره فقط صمیم ادامه داد فقط چون من نیومده بودم موضوعی برای دست انداختن نداشت به دل نگیر مامان جان ایرج با تعجب دخترش را نگاه کرد خوب نیست تا این حد حساس باشی دخترم حرف هایی که راد اون شب به توزد چیزی جز چند تا شوخی ساده نبود من حتی تعجب می کنم که هنوز یادت مونده من هر چند ناقابل ولی حافظه ای دادم بابا منهدم کردن این حافظه هم اقتصادی نیست به هزینه کلاس های کنکور فکر کنید ایرج که قلبا از حاضر جوابی صمیم لذت می برد لبخند زد از حافظه ات سرکلاس ها استفاده کن نمی خواد رفتارهای شرکای منو حفظ کنی قول می دم تو کنکورنیاد.بعد از ظهر ساکن و سبز رنگ بهار بود صمیم پشت میز تحریرش نشسته بود و بین کوهی از کتاب های کنکور حجیم احساس خفقان می کرد یکی از کتاب های تست را بازکرده بود و با بی میلی ورق می زدبه این فکر می کرد که چرا باید برای پر کردن پرسشنامه چند صفحه ای کتاب هایی به این قطوری را کلمه به کلمه بخواند و بعد دعا کند که سولات چیزی از بین همین کتاب ها باشد؟ چندروز بود گوشیش را خاموش کرده بود از وضعیت پیش امده در مورد هومن تقریبا راضی بود .همین صبح با خودش فکر کرده بود بهتر من هم به درس هام می رسم و با عزمی راسخ پشت میز تحریر نشسته بود اما صمیم نمی توانست روی چیزی که می خواند تمرکز کند چشم هایش از روی سطور و فرمول ها می گذشتند اما چیزی نمی خواند چیزی که اورا بیشتر عصبی میکرد این بود که نمی توانست به چیزی غیر از راد فکر کند تصویر چشم های سیاه بی تفاوت به راحتی روی سطور می نشستند و صدای راد و ساده ترین جمله هایش مثل خداحافظ خانم مهرزاده به راحتی در ذهن صمیم طنین می انداخت با شنیدن صدای پای مادرش صمیم از افکار خود جدا شد و خود را به کتابی که روی میز بود مشغول کرد مادر در زد و وارد شد درس می خونی دخترم؟ اوهوم می شه در مورد یه موضوعی صحبت کنیم؟ صمیم با کنجکاوی سر از کتاب بلند کرد و به مادرش نگاه کرد مادر کمی در اتاق بزرگ و روشن صمیم قدم زد خانواده بردبار یادته ؟خانم بردبار برلیان فوق الاده ای تو انگشتش بود صمیم لبخند زد مامان من مثل شما جواهرات مردم رو حفظ نمی کنم یه نشونه دیگه بده . پیرهن کارشده سیاهی تنش بود مش فوق العاده ای داشت ... صمیم حوصله اش سر رفت خب حالا مهم نیست چه طور مگه؟ راست می گی عزیزم مهم نیست مهم اینه که بسیار ثروتمندند و عمده ثروت شون هم خارج از کشوره صمیم با کلافه گی مادرش را نگاه کرد خب؟ فریبرز پسرشون صمیم با این که متوجه شده بود اما باز هم با بی تفاوتی گفتخب ؟ خانم بردبار از من خواهش کردن شما اشنائی مختصری با هم داشته باشید پسرشون قصد داره با یه دختر ایرانی ازدواج کنه ولی به احتمال زیاد خارج از کشور زندگی خواهد کرد عزیزم تا اونجا که من متوجه شدم با نزاکت منطقی و بالیاقت خوش قیافه هم هست باید خودت ببینی نظرت چیه؟ صمیم با کلافگی گفت مامان من دوماهه دیگه کنکوردارم فکر نمیکنی نباید با این مسائل ذهن منو مشغول کنی؟ عزیزم اون بهترین امکانات تحصیل رو توخارج از کشور برات فراهم میکنه کنکور چه اهمیتی داره؟ تنها عیبش اینه که یه کم جافتاده است نه سال اختلاف سن به نظر توزیاد میاد عزیزم ؟ صمیم به عادت همیشگی نفسش را محکم فوت کرد و تارموهای ظریفش اطراف صورتش به پرواز درامدند به یکباره گفت اولا تویه ملاقات رسمی اونم با چند کلمه تعارف رد و بدل کردن نمیشه فهمید کسی با نزاکت و منطقی و بالیاقت هست یا نه ثانیا من تصمیم ندارم دهه سوم زندگیم روبا تمام شکوه و زیباییش مفت مفتی به پای یه مرد بریزم می خواد شخصیتم اول تو مجردی و تنهایی خودم تثبیت بشه این صد و خورده ای بار ثالثا علم خواستگار شناسی و یا به عبارتی خواستگارولوژی می گه مرد بیست و هشت ساله ای که دنبال دختر هیجده نوزده ساله می گرده یعنی دنبال یه توسری خور می گرده که از خودش هیچ فکری نداشته باشه و هرجور که اقا فرمودندمطابق میل اقا رفتار کنه رابعا این فریبرز خان خیلی بی جا کرده اند رفته اند خارج از کشور هر غلط مربوط و نامربوطی را مرتکب شده و بعد می خوان بیان از ایران دختر هیجده ساله افتاده مهتاب ندیده بگیرند خامسا یه سوالی این وسط برای من پیش اومده شما دل تون برای من تنگ نمیشه ؟ یکدفعه منو با یه خانواده غریبه پست کنید خارج از کشور؟ مهشید مهرزاده که از سرعت حرف زدن صمیم و عصبانیتش تعجب کرده بود گفت البته که دل مون تنگ میشه اما ما خوشبختی تورو می خوایم صمیم !ما؟ فکر نمی کنم پدرم حتی از این موضوع خبر داشته باشه اگه می دونست نمی ذاشت شما الان ذهن منو با این حرف ها مشغول کنید و بعد زیرلبی اضافه کرد ذهن من به اندازه کافی مشغولیت دارد مادر سرع برگشت بله ؟ذهن تو چه مشغولیتی داره؟ هیچی منظورم همین درس ها بود دیگه خانم مهرزاده انگشتش را به نشانه تهدید تکان می داد صمیم نبینم که این خواستگارها رو به خاطر کسی رد کرده باشی هیچ از دخترهای احمقی که فکر می کنند پسری با بقیه پسرها ی دنیا فرق میکنه خوشم نمی اد بعد سعی کرد خونسرد باشد و بنا به عادت اضافه کرد عزیزم . نه مامان خیالت راحت همجین فکری نمی کنم مادر با ناامیدی گفت حالا یه جلسه با هم برین بیرون میمیری؟ شاید خوشت اومد . از همین الان بدم اومد من با هم سن و سال خودم ازدواج می کنم همینم مونده که از هرسوراخی تو خونه عکس یکی از دوست دخترهای اقا رو جمع کنم و براش قرمه سبزی بپزم مادر که بحث روبیفایده می دید بیرون رفت و قبل از اینکه در را کاملا ببندد زیرلبی گفت تو نمی پزی آشپز دارن. بی مقدمه نگومامان ذوق مرگم می کنی.صمیم خسته از کلاس بیرون امد و در حالی که سعی می کرد هرچند وقت یک بار لبخندی تحویل سپیده بدهد که یکریز حرف می زد از پله ها پایین رفت هردوایستادند تابه استاد فیزیک سلام کنند . استاد حال صمیم را پرسید و در مورد وضعیت درسیش سوال کرد و اضافه کرد اگه مشکلی داشتی می تونم کمکت کنم شماره من رو که داری؟ بله ممنون بعد خداحافظی کرد و از اموزگاه بیرون امدند سپیده نگاهی به صمیم انداخت و گفت چه خوب !چی؟ اینکه اگه مشکلی داشتی میتونه کمکت کنه این استاده ساعتی پنجاه تومن می گیره صمیم که هم خسته و هم بی دلیل کلافه بود به تمسخر گفت اره چه خوب بهتر از این نمی شه صمیم این پسره که بالاخره ما نفهمیدیم دوست معمولی ات بود یا دوست پسرت .دیگه لازم نیست بفهمی هرچی بود تموم شد .یعنی چی تموم شد؟ یعنی به هم خورده . این که اینجاست .صمیم به اطراف نگاه کرد یعنی چی اینجاست سپیده با انگشت به ان طرف خیابان اشاره کرد و گفت یعنی اونجاست. صمیم دست سپیده را گرفت ا تابلو نکن بیا بریم وانمودکن ندیدیش ولی دیدمش صمیم سرعت قدم هایش را بیشتر کرد حالا به خاطر من این لطف رو بکن صمیم می رفت که از سر خیابان تاکسی بگیرد که صدای هومن را پشت سرش شنید صمیم . صمیم به ناچار برگشت و با عصبانیت هومن را نگاه کرد هومن با دسته گل بزرگی از رزهای سفید نزدیک شد می دونی که سفید رنگه صلحه ؟ می دونم که چی ؟ اینم می دونی که من دلم می خواد این نماد صلح رو همین جا توی سرت بکوبم و یه دل سیر چک و لگد نثارت کنم؟ اره می دونم خلی باز که چی؟ نهایتا که جراتش رونداری سپیده که مرتب نگاهش را از هومن به صمیم و از صمیم به هومن می انداخت لبخند زد و به هومن نزدیک شد حیفه دسته گل به این قشنگی نیست؟ خب بدینش به من . هومن وانمود کرد که اصلا صدای سپیده را نشنیده است دسته گل را به سمت صمیم دراز کرد و گفت تو مقصری ولی من معذرت می خوام صمیم بدون اینکه هیچ واکنش خاصی نشان بدهد همین طور هومن را نگاه می کرد . چشمان خمارش را با ارامش و غروز به نگاه هومن دوخته بود ولی هومن سعی می کرد با شوخی این جو را بشکند می گیریش یا بزنمش تو سرت؟ صمیم دست به سینه شد و گفت هومن از رفتارهات خسته شدم و مخصوصا نزدیک کنکور نمی خوام تنش هاش مضحک رابطه مون رو تحمل کنم دسته گل رو گرفت و لبخند زد ممنون دسته گله قشنگیه ولی خداحافظ اما هومن مانع از رفتنش شد کجا؟ صمیم با عصبانیت گفت هومن دستم رو ول کن .باید حرف بزنیم من حرفی ندارم ولی من حرف زیاد دارم همین موقع چند نفر از بچه های اموزگاه دور انها را گرفتند خانم مهرزاده مزاحم تون شده ؟ صمیم مردد ماند که چه جواب بدهد هومن دست صمیم را ول کرد و برگشت به حالت تهدید امیزی گفت به تو مربوط نیست هم کلاسی صمیم مشتی به هومن زد و گفت به خودم مربوطش می کنم ولی هومن بلافاصله با مشت محکم تری جواب داد و هم کلاسی را نقش زمین کرد صمیم داد زد بس کنید اما چند نفر از هم کلاسی هایش اطراف هومن جمع شدند وزد خوردها بیشتر شد . صمیم مجبور شد یک باردیگر تمام توان خود را جمع کند و فریاد بزند ولش کیند بالاخره همه کنار رفتند و صمیم بین همهمه و نگاه های کنجکاور هومن را به داخل ماشین کشید و برگشت کلاسورش را از روی زمین برداشت یکی از پسرها در حالی که با دستمال گوشه خونی دهانش را پاک می کرد گفت من که پرسیدم مزاحمه با نه صمیم با بغض نگاهی به رزهای سفید که روی زمین لگد شده بود انداخت و گفت فرضا که مزاحم باشد شما لوتی اموزشگاهید؟ بیا و خوبی کن خیلی بی انصافی صمیم بدون اینکه جوابی بدهد برگشت و از گوشه دیگر خیابان کسی گفت خانم اگه بازم مزاحم داشتید خبر بدین اینا بیان کتک بخورن صمیم رفت سمت ماشین و به هومن گفت چرا نشستی پشت فرمون؟ بیا این ور بذار من رانندگی کنم . هومن بدون اینکه به صورت صمیم نگاه کند گفت نمی خواد بشین و با سوارشدن صمیم به سرعت حرکت کرد و فرمون را کمی به سمت هم کلاسی های صمیم کج کرد که بعث شد با ترس و عصبانیت کنار بروند صمیم با وحشت گفت دیوونه شدی؟ هومن از اینه بغل نگاه پیروزمندانه ای به ان ها انداخت و گذشت.کمی که دور شدند صمیم دستمال کاغذی را به سمت هومن دراز کرد بیا صورتت را پاک کن هومن بدون هیچ واکنشی با عصبانیت رانندگی می کرد هومن با توام هومن دستمال را گرفت و در اینه عقب کنار چشمش را پاک کرد چهره اش از درد منقبض شد صمیم با نگرانی نگاهش می کرد می خوای بریم درمانگاه ؟ می خوام تو بفهمی که دوستت دارم کاش می دونستی صمیم با شرمندگی گفت ببخشید هومن نمی خواستم اینطوری بشه مگه نمی خواستی از شر من خلاص شی ؟ اومد کمکت دیگه می رفتی ازشون تشکر می کردی اصلا هومن کیه مگه مزاحم نیست .هومن این طوری حرف نزن هومن با عصبانیت ماشین را پارک کرد و برگشت به صمیم نگاه کرد چشم چپش کبود شده بود و رفته رفته ورم می کرد... نمی ذارم به هم بزنی صمیم تو نمی تونی با من به هم بزنی می فهمی؟ اون هم کلاسی های سوسولت و اون خواستگارهای بی شرفت و هیچ سگ دیگه ای نمی تونه تورواز من بگیره صمیم از پنجره ماشین بیرون را نگاه کرد بغض کرده بود هومن که نمی توانست قهر صمیم را تحمل کند با ملایمت گفت صمیم قطره اشک از گونه صمیم سرخورد و روی دست هومن افتاد صمیم خواهش می کنم گریه نکن صمیم بدون اینکه جوابی بدهد از پنجره بیرون را نگاه می کرد من نمی خوام اذیتت کنم صمیم اما نمی تونم ببینم که داری از دستم میری.صمیم اه کشید دیگر نمی خواست به بحث ادامه دهد.می دانست به بی فایده است حرفی هم برای گفتن نداشت چه باید می گفت اینکه همه این کارهات به نظر من بی معنیه یا من حتی تمام این دوهفته به تو فکر نمی کردم؟ اصلا از اینکه تموم شده بود ناراحت نبودم نه همان بهتر که ساکت می نشست گاه صمیم از دست خودش هم خسته می شد چه طور می توانست انقدر بی احساس باشد با خودش گفت خدایا یعنی من از سنگ ساخته شدم هومن صورت صمیم را به طرف خودش برگرداند می دونم که فریبرز بردبار ازت خواستگاری کرده صمیم صورتش را کنار کشید اون اولین خواستگارمن نیست هومن همین طور این اولین بحث ما سر خواستگارهای منم نیست مقصر منم که خواستگار دارم مادرت رد نکرده قرار گذاشته با هم برید بیرون صمیم واقعا می خوای اینکارو بکنی ؟تو اینارو از کجا می دونی؟ هومن نمی توانست صدای خودرا کنترل کند جواب منو بده می خوای این کاروبکنی؟ معلومه که نمی خوام مادرم برای خودش رد نکرده من نمی خوام الان ازدواج کنم هومن چند باراینو بهت گفتم مگه نه؟ هومن صداش رو پائین اورد و مثل یه خواهش گفت نمی ذارم با کس دیگه ای ازدواج کنی صمیم نمی ذارم با کس دیگه ای زندگی کنی می فهمی؟ صمیم دلش می خواست داد بزند نه نمی فهمم نمی فهمم چرا دست از سرم برنمی داری ؟ اما سکوت کرد و با سردرگمی هومن را نگاه کرد منو برسون خونه هومن خیلی خسته ام.
روزها و هفته ها می گذشتند و صمیم راهرچه بیشتر در جزوه ها و تست ها غرق می کردند. کلاس ها خواب های اشفته و تانیمه های شب تست زدن صمیم حتی فرصت نگاه کردن در اینه را هم نداشت . پدرش از دیدن سخت کوشی صمیم لذت می برد و مدام به همسرش گوشزد می کرد که برای مدتی مهمانی ها و بحث ها ی مربوط به خواستگارها را جمع کند. مادر صمیم با بی تفاوتی کنارکشیده بود و دیگر حرفی نمی زد هیچ وقت برای تحصیل داخل ایران ارزشی قائل نبود و به نظرش همه این تلاش ها بیهوده بود. صمیم علاقه خاصی به معماری داشت. به نظر صمیم روح یک فضا می توانست در روحیات انسان ها تاثیر بگذارد. اسمان خراش ها گنبد قدیمی مساجد و بناهای تاریخی همه برای صمیم جالب بودند.هرچه بود صمیم مطمئن بود که نمی خواست بقیه زندیگش را مثل مادرش صرف شوهر و چشم و هم چشمی و برنامه ریزی برای خرید جواهرات یا قدم زنی در مراکز خرید بکند صمیم می خواست خودش را در دنیای کار اثبات کند .می خواست از نظر شغلی پیشرفت کند .در زمینه ای که به ان علاقه دارد حرفی برای گفتن داشته باشد.سال قبل رابررسی می کرد صمیم اه از نهادش برامد نه . خب پس باید رشته های پائین تر تهران روبزنی این بار صمیم با جدیت گفت نه . نه و نگمه می خوای سفارش بدیم یه دانشگاه معماری سرکوچه بزنن شاهزاده خانم به راحتی قدم رنجه بفرمایند؟ صمیم ب خستگی لبخند زد معماری تهران رو می خوام.اخی چه کم اشتها خب نسیم من که دارم مثل خر خر می زنم برای معماری تهران باید مثل اسب بالدار خر بزنی مثل خر که فایده نداره . اسب بالدار کجابود نسیم؟ شاهزاده سواربرقاطر هم نمی اد نسیم خندید چه خبر از شاهزاده سواربرپاترول ؟ رخصت فرموده کمتر تصدق اوقات می فرمایند و به دیده احترام به خرزنی بنده می نگرند .چه شاهزاده باشعوری من وقتی برای کنکور درس می خوندم فرشید دوبرابر زنگ می زد . نسیم به یکی بگو که ندونه تو خودت همه اش تامامان سرش را برمی گردوند زنگ می زدی . نسیم خندید خب حالا جلوی فرشید نگی اعتماد به نفسش بالا میره . بعد به صمیم نگاه کرد توزنگ نمی زنی؟ من که وقتی درس نداشتم هم زنگ نمی زدم. به به چه خوهر با احساسی دارم .احساس دارم نسیم ولی نمی خوام احساسم روجایی که ارزش نداره خرج کنم . اینده ام رو هم نمی تونم فدای یه دوستی بی اهمیت کنم . هدفم برام از همه چی مهم تره می خوام معمار بشم .نسیم به چهره زیبای خواهرش نگاه کرد گاهی به عزمی که داری حسودیم می شه صمیم دخترهایی که مثل توزندگی راحتی دارند انقدر به فکر اینده شون نیستن کمتر به اهداف شون اهمیت می دن . من دوست دارم اعتبار اجتماعیم رو خودم به دست بیارم این به نظر من هیجان انگیزتر از رابطه های احساسیه . نسیم می خواست چیزی بگوید که نجیبه خانم درزد و گفت اقا فرشید شما رو صداکردند نسیم خانم نسیم گونه خواهرش را بوسید و گفت پاشو بخواب دیگه صبح زود کلاس داری شب به خیر صمیم رفتن نسیم را نگاه کرد و با لبخندی مغموم گفت شب به خیر! دیگر نمی توانست ادامه دهد ساعت را تنظیم کرد و از پشت میز بلند شد چیزی جز فرمول ها و اعداد نمی دید. خودش را روی تخت انداخت پشم هایش را به تاریکی شب بخشید و به خواب رفت و رویایی از کودکیش که سال ها خواب های اورا آشفته می کرد باز به سراغش امد. زنی که صمیم هیچ وقت صورتش را نمی دید از تاریکی با اوحرف می زد. صدایش می کرد صمیم....صمیم.... صدایش شبیه ناله ای بی جان بود.خسته و ناامید بود فقط صمیم را صدا می زد و بعد در تاریکی خاموش می شد...صمیم بلند شد و در تاریکی اتاق روی تخت نشست . صدای التماس امیز زن به قلبش چنگ می زد. صمیم اه بلندی کشید و اباژور را روشن کرد. ساعت 3 نیمه شب بود. صمیم کمی اب خورد و بعد از چندلحظه دوباره چشم هایش سنگین شد و به خواب رفت.نزدیک صبح خودش را در خواب دید که در انتهای باغ کنار دیوار قدیمی در زمین دنبال چیزی می گردد. خودش را می دید که اشفته و گریان دیوار و خاک را لمس می کرد. بعد دوباره صدای ان زن را شنید صمیم نه اونجا نرو صمیم اونجا وانستا...صمیم بلند شد و به باغ نگاه کرد دنال صاحب صدا می گشت که ناگهان موجودی سیاه اورااز بالای دیوار به سمت خود کشید و با خود برد. صمیم وحشت زده از خواب بیدارشد. قلبش به تندی می زد و زبانش خشک شده بود . حتی در بیداری هم می ترسید. بغض کرده بود و به تاریکی اتاق نگاه می کرد. جرات نداشت حرکتی بکند.بعد از چند لحظه کمی به خود امد و نگاهی به ساعت انداخت 5 صبح بود صمیم تصمیم گرفت دیگر نخوابد چون نمی خواست بازهم خواب بدی ببیند . شاید همه این ها از اضطراب کنکور بود هرچه بود صمیم نمی خواست دیگر به ان خواب و موجود سیاه و مخوف فکر کند . موسیقی ملایمی در فضای اتاق پیچید و پنجره ها را بازکرد. می خواست طلوع خورشید را نگاه کند. تماشای طلوع خورشید همیشه به صمیم امید و ارامش می داد اسمان به تدریج روشن وروشن تر می شد و ناگهان معصومیت و لطافت صبح همه جا را گرفت و رنگ عجیبی به فضا می داد....صبح صمیم بعد از گشتی در باغ روی صندلی حصیری نشست و هوای بهار را به درونش کشید. گردش در باغ همیشه صمیم را به یاد بچه گی هایش می انداخت و خلوت هایش با برگ ها و گل های باغ ... صدای مادر درست مثل کودکی هایش خلوت ارام صمیم را شکست صمیم کجائی ؟ صمیم بلند شد و به طرف پله ها رفت بله مامان به مرور سال ها صدایی که صمیم را صدا می زد پیرتر می شد و صدایی که جواب می داد و به پله ها نزدیک می شد بزرگ تر شده بود .صمیم پشت میز صبحانه نشست و به چشم های خسته مادرش نگاه کرد مهشید با نگاهی به چهره دخترش پرسید دیشب رو نخوابیدی؟ بد خوابیدم . امروز وقت مشاوره داری صمیم خمیازه ای کشید یادم رفته بود وقت دارید باهام بیاید؟ به احتمال زیاد می ام یا با پدرت می ری صمیم ارام سرتکان داد و چیزی نگفت.پدر بعد از ظهر به اقا رضا گفت ماشین را از پارکینگ دربیاورد و گفت که می خواهد خودش راننده گی کند و با لبخند نگاهی به صمیم انداخت یه کم با دخترم خلوت کنیم صمیم لبخند زد و نشست در طول راه صمیم ساکت بود. پدر نگاهب به او انداخت درس ها خسته ات کرده؟ صمیم سرتکان داد فکر نمی کردم این همه سنگین باشه پدر با غرور صمیم را نگاه کرد من هم فکر نی کردم انقدر پشتکار داشته باشی این خیلی خوبه دخترم من واقعا به تو افتخار می کنم . چندسال دیگه به یه زن مستقل تبدیل می شی که سررشته ی زندگیت روخودت به دست گرفتی این واقعا منو خوشحال می کنه صمیم چیزی نگفت و به چهره پدرش نگاه کرد. پدر چقدر پیر شده بود دلتنگی عجیبی به صمیم دست داده گویی با پیر شدن پدر تکیه گاه بزرگ زندگیش را از دست خواهد داد. پدر که فکر می کرد دخترش بازهم نگران کنکور است با لبخند گفت نگران نباش دخترم من مطمئنم که موفق می شی اگر هم نشد می فرستمت رم اونجا می تونی بهترین تحصیلات معماری رو داشته باشی صمیم به چشم های اشک الودش پدرش را نگاه کرد نمی خوام از شما دور شم بابا پدر با تعجب صمیم را نگاه کرد صمیم چیزی شده بابا؟ مشکلی توخونه داری؟ صمیم اشک هایش را پاک کرد نه فقط خیلی دلم گرفته احساس غریبی دارم فکر می کنم حتی نمی تونم برم یه شهر دیگه من اونجا احساس بی پناهی می کنم بابا . صمیم تودیگه بزرگ شدی نباید اینقدر به ما وابسته باشی البته مادوست داریم توهمیشه کنار ماباشی اما تونباید اینده خودت روفدا کنی صمیم دیگر چیزی نگفت و سعی کرد مواردی راکه می خواست با مشاور مطرح کند با خود مرورکند.مشاور خواب های بد و اشفته گی های صمیم را مربوط به خستگی و اضطراب کنکور دانست و توصیه کرد در این دوهفته قبل از کنکور صمیم دیگر درسی نخواند. میز تحریر از سنگینی کتاب های کنکور خلاص شد و بالاخره نفس را حتی کشید و دفتر خاطرات صمیم دوباره با خیال راحت به جایگاه اصلیش برگشت. صمیم دفتر خاطراتش را ورق زد روزهایی که تصمیم گرفت برای رشته معماری بخواند اولین روزهای اشنائی با هومن در مهمانی خانه اقای پوران زاده پائیز پارسال اولین پائیزی بود که صمیم دیگر مدرسه نمی رفت چشمان صمیم همین طور که از صفحه ها می گذشتند گویی تمام سال گذشته رابرای اوزنده می کردند. صمیم به برگ های سفید نگاه کرد دست کشیدبه سفیدی صفحه ها شما ها با چه چیزهایی سیاه خواهید شد؟ فرداها در نظر صمیم مثل صفحات لطیف و خوش طرح ان دفتر سفید بود دریغ از اینکه سرنوشت در دفتر زندگی اوصفحات سفیدی را در نظر نگرفته بود دریغ از اینکه چشم فرداها کوربود.از وقتی صمیم از جو کتاب ها و تست ها بیرون امده بود و زمان بیشتری با خانواده اش می گذراند کم کم متوجه می شد که اتفاق های غریبی افتاده چیزی بود که از صمیم پنهان می کردند پدر اغلب ساکت و نگران بود و فقط با صمیم خوش رفتاری می کرد که صمیم خوب می دانست از توصیه های مشاور است اما موفق نشده بود طبق توصیه مشاور صمیم را کاملا در بی خبری نگه دارد پدر تلفتن هایش را در باغ یا در اتاقش جواب می داد. عصبی و نگران بیرون می امد و به سمت بار می رفت و گیلاسش را سر می کشید مادر اما بی تفاوت بود همچنان خریدها و دغدغه های خودش را داشت . نسیم اما نگران بود . صمیم نگاه نگران نسیم را روی چهره پدرش میدید . حتی چند بار اقای اریان پور تماس گرفت و پدر به نجیبه خانم گفت که بگوئید نیستند صمیم دیگر نمی توانست بی تفاوت بماند. بانگرانی از پدرش سوال کرد بابا چیزی شده پدر نگاهش را از صمیم دزدید و زیر لبی گفت نه عزیزم لازم نیست خودت رو نگران کنی چیز مهمی نیست صمیم دیگر چیزی نپرسید و تصمیم گرفت صبر کند تابعد کنکور موضوع را برای خودش روشن کند.بازنگ موبایل صمیم نگاهی به صفحه ان انداخت و بادیدن اسم هومن جواب دادبله؟ شاهزاده خانم مادرس می خونن؟ عینکی که نشدن؟صمیم لبخند زد دیگه نمی خونم خوبی هومن؟ چرا؟ کتاب هات پوسیدن؟ یه کم وضع روحیم به هم ریخته بود مشاور گفت بهتره این روزها رو استراحت کنم مشاور اگه وضع ورحی منومیدید می گفت از اولش تواستراحت کنی صمیم خندید هومن!دروغ می گم این درس هم شده هووی ما .چندروز دیگه تموم میشه چندروز دیگه روول کن الان بیا بیرون .الان نمیشه . شدنیش می کنم باید بیای.شروع نکن هومن من باید اعصابم اروم باشه الان دیروقته فرادا شاید.شاید یعنی چی؟ یعنی اگه شد یعنی قول نمی دم یعنی ببینم چی می شه. صدات قطع شد یه لحظه الو؟ می شه زنگ زد خونه ؟ اره اگه پسر خوبی باشی میشه. صمیم موبایلش را قطع کرد و با اولین زنگ تلفن گوشی را برداشت تاکسی از پائین جواب ندهد. مجبور شد برای برداشتن گوشی روی تخت دراز شود وبا خنده گفت الو اما صدای سنگین و سرد اریان پور اورا در جایش میخکوب کرد خانم مهرزاده ؟ صمیم سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت بفرمائید. اریان پور هستم پدر افتخار می دن تشریف داشته باشند؟ صمیم که دلیل این لحن کنایه امیز وسرد راد را نمی فهمید با تعجب گفت حال شما خوبه اقای اریان پور ؟ راد بی توجه به سوال صمیم سوال خودراتکرار کرد پدر تشریف دارن؟ صمیم با عصبانیت گفت نه خیر اگه نمی خواید به خودتون زحمت احوال پرسی رو هم بدین مستقیم با موبایل شون تماس بگیرید البته ترجیح منم همینه ولی موبایل شون خاموشه من اطلاع ندارم با خودشون تماس بگیرید اگه من موفق نشدم شما از طرف من بهشون بگید که این اخرین تماس های ماست بعد از این کاری می کنم که موبایل شون رو روشن کنن و مشتاقانه با ما تماس بگیرند.من متوجه منظورتون نشدم . به پدر اطلاع بدین خودشون به خوبی متوجه میشن.صمیم بعد از قطع شدن تلفن مبهوت به مادر و نسیم نگاه کرد که با نگرانی روبه روی صمیم ایستاده بودند. صمیم با تعحب گفت پسر اریان پور بود نسیم با نگرانی پرسید چی می گفت؟ من که چیز زیادی نفهمیدم چرت و پرت می گفت .نسیم از مادر پرسید این هنوز خبر نداره؟ صمیم گفت از چی خبر ندارم ؟ چیزی نیست ظاهرا مشکل کوجکی پیدا کردن جنس های پدر به دستش نرسیده سوتفاهم پیش امده تلفن زنگ زد اما صمیم به حدی شوکه شده بود که هومن را به کلی فراموش کرد. بعداز چند زنگ نجیبه خانم از پائین گوشی را برداشت و صمیم با شنیدن صدای نجیبه خانم که می گفت اشتباه گرفتید اقا یاد هومن افتاد. اما لحظه بعد دوباره صدای راد در سرش پیچید کاری می کنم که موبایل شون رو روشن کنن و مشتاقانه با ما تماس بگیرن.صمیم سر میز شام نگاهی به پدر انداخت که با غذایش بازی می کرد و موضوع تلفن را با او مطرح کرد . پدر بدون اینکه به صمیم نگاه کند گفت چیزی نیست حلش می کنم . اما اون تهدید می کردبابا پدر سعی کرد موضوع بحث را عوض کند توبه فکر این چیزها نباش باز بیکار شدی ها درس می خوندی بهتر بود!بابا منظورتون اینه که من فضولم.ایرج با لبخندی ساختگی روبه نسیم کرد و پرسید من همچین چیزی گفتم. فرشید که معمولا در صحبت ها شرکت نمی کرد و ترجیح می داد ساکت بماند این بار گفت منظور پدر این بود که درس می خوندی برای خودت بهتر بود موفق تر بودی .صمیم لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. بعد از شام پدر و فرشید در گوشه ای از سالن ارام با هم صحبت می کردند. مادر و نسیم هم در گوشه ای دیگر مشغول صحبت در مورد مش جدید نسیم بودند که مثل همیشه از ان راضی نبود. نسیم دستی به موهای صمیم کشید و گفت مش روی موهای روشن فوق العاده است . مامان بعد کنکور ببرمش ارایشگاه؟ صمیم اعتراض کرد از مامان چرا اجازه می گیری؟ من برگ چغندرم مادر هم اعتراض کرد نسیم اینو هم مثل خودت مش باز نکن نسیم شانه بالا انداخت بیا و خوبی کن صمیم با نگرانی در گوشه دیگر سالن به پدرش نگاه کرد. پدر گرفته بود و نگاهش به نقش های فندکش بود و گوشش به حرف های فرشید . صمیم اهی کشید و با خود فکر کرد خب اضطراب این هم به بقیه اضطرابها اضافه شد.فردای ان شب صمیم و هومن در گرمای ظهر تهران در رستوران خنک و شیکی نشسته بودند. صمیم به گارسون خوش پوشی که می پرسید امر دیگه ای ندارید؟ لبخند زد و گفت نه متشکرم و بعد چنگالش را برداشت و گفت سالادهای این رستوران رودوست دارم هومن کمی از نوشابه اش خورد و گفت پس به خاطر سالاد اومدی نه به خاطر من صمیم خندید دقیقا دلم برای خنده هات تنگ شده بود صمیم .هومن کسی ندونه فکر می کنه یه ساله همدیگه رو ندیدیم .لازم نیست کسی ندونه من خودم همین فکر رو می کنم . یه کم بیشتر فکر کن دوماه و هفت روز . جدا؟ صمیم به روزهایی که تمامش صرف درس خواندن شده بود فکر کرد و بی اختیار گفت چه قدر زود گذشت!هومن با دلخوری گفت باشه....پس زود گذشت .منظورم درس خوندن بود .هومن با جدیت گفت نمی خواد ماست مالیش کنی می دونم برات مهم نیست که منو ببینی یا نه صمیم می خواست به شکلی طفره برود اگه برام مهم نبود که الان اینجا نبودم . به من دروغ نگو صمیم من احمق نیستم صمیم با صدای غمگینی گفت می خوای باز دعوا کنیم؟ نه غذات رو بخور صمیم با غذایش بازی می کرد. هومن گفت بخور دیگه فدای سرت که برات مهم نیست صمیم لبخند زد هومن!دلم واقعا برای خنده هات تنگ شده بود. هومن نمی دونم بعد یه مدت دیگه هم بتونم بخندم یانه . هومن بانگرانی پرسید چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اتفاقی که نیفتاده ولی نمیدونم چرا بی دلیل نگرانم می ترسم مجبور شم بخاطر درسم از اینجا دور شم رفتارهای بابا هم عجیب شده نمی دونم از یه اتفاق ناگهانی می ترسم هومن با ظرافت تکه ای از گوشت را برید و گفت هیچ اتفاق ناگهانی نمی افته نمی خوام شاهزاده خانمم نگران باشه اما اسمان ناگهان با صدای رعد لرزید و باران تندی باریدن گرفت صمیم با تعجب به پنجره ها نگاه کرد چی شد؟ بارون تابستونه الان بند می اد صمیم ساکت شد و به صدای قطره های باران که به تندی به شیشه ها می خوردندگوش کرد....اسمان روبه کبودی و تیره گی می رفت که صمیم قدم در باغ گذاشت باران هنوز نم نم ارامی داشت. صمیم قدم گذاشتن در چمن های خیس را خیلی دوست داشت فریاد مادرش در سرش پیچید صمیم!پابرهنه؟ بااین حال نگاه شیطنت امیزی به خانه انداخت و کفش هایش را در اورد. هوا بارانی و گرم بود تاحدی که صمیم با لباس حریر سفیداش احساس سرما نمی کرد. صمیم رفت که به نجواهای درختان و باران گوش کند تا شاید امواج خروشان دلش را ارام کند. شوق بچه ها را داشت . صمیم به اسمان نگاه کرد و ناگهان از دلش گذشت که ستاره ها را خط بزند. چه قدر دلش گرفته بود. روی علف ها قدم می زد انگار خوابی را میان این علف ها گم کرده بود. باران هرلحظه تندتر و خشن تر می شد. ولی صمیم دوست داشت خودش را به باران بسپارد. باران زیر پاهایش اورا مثل گلی در جوی رویاها با خود می برد. همه خواب هایش مثل سایه به دنبالش بودند. و نگرانی و اندوهی که در چهره پدرش می دید...صمیم سالهای کودکیش را به خاطر اورد پدر شاید کمی انسان ضعیفی بود اما همیشه با صمیم بسیار مهربان تر از مادر بود... ان سال ها وقتی که صمیم پابرهنه به باغ باران زده می رفت و خیس و گلی بر می گشت.... پدر همیشه سعی می کرد شیطنت های صمیم را از مادرش مخفی کند. چه زود گذشت روزهای دویدن دنبال پروانه های باغ . اما هرچه قدر به انتهای باغ نزدیک می شد لذت از طراوت و زیبایی باران بهاری و تصور روزهای اینده جای خود را به دلهره ای عجیب می داد. انتهای باغ مثل حفره ای تاریک به نظر می رسید . هرچند که صمیم در بازی ها و گشت زنی های کودکانه اش وجب به وجب انجا را کشف کرده بود و ان دیوار قدیمی انتهای باغچه پوشیده از پیچکها ....که بارها در خواب هایش می دید. گویی ابهام و سکوت ترسناکی داشت. صمیم اه کشید و از دور به خانه نگاه کرد . مادربزرگ روی ایوان طبقه بالا نشسته بود و باغ را نگاه می کرد صمیم به اولبخند زد اما مادر بزرگ بی هیچ واکنشی فقط نگاه می کرد. صمیم حتی انتظار لبخندی را هم از مادربزرگش نداشت اوهمیشه با نسیم مهربان تر بود. مادر هم همین طور بود. صمیم با خود زمزمه کرد نسیم را بیشتر دوست دارند حتی ازدواج نسیم انها را به هم نزدیک تر کرده بود . ساعت ها با هم می نشستند و در مورد جزئیات زندگی خانواده گی با هم صحبت می کردند. حتی صمیم گاهی احساس می کرد مادرش دوست ندارد موقعیت صمیم بهتر از نسیم باشد. در تحصیل ازدواج از نسیم موفق تر باشد چرا؟ صمیم شانه ای بالا انداخت شاید برای اینکه نسیم همیشه مطیع تر و اروم تر بود صمیم غرق در افکار خود بود که ناگهان خود را در انتهای باغ دید . خوابی که دیده بود موجود سیاه ناگهان جلوی چشمانش جان گرفت. صمیم با نگرانی به خانه نگاه کرد مادربزرگ هنوز در بالکن نشسته بود و خیره نگاه می کرد . صدای زنی که در خواب با او حرف می زد در گوشش پیچید نه صمیم ته باغ نرو... ترس و کنجکاوی با هم امیخته بود. اما سرانجام کنجکاوی مغلوب شد. صمیم ترسیده بود و احساس می کرد در سیاهی شب بلعیده خواهد شد می خواست برگردد که از بالای دیوار صدایی شنید. مردی سیاه پوش از بالای دیوار پائین پرید و در یک لحظه چیزی را جلوی دهانش گرفت. فقط چندلحظه ... و بعد سیاهی چشمانش را بلعیدو صمیم مثل ساقه ای شکسته بی حرکت در دستان مرد افتاد و پشت دیوار ناپدید شد ....صمیم مثل کبوتری نقره پر در اغوش ان مرد سیاه پوش پا دررنج های بی پایان زندگیش گذاشت....رفت تا با زخم های روزگار اشنا شود ...درخت ها و گل های اطلسی که از وحشت رنگ باخته بودند خاطره تلخی را در ان شب زیبای تابستانی تجربه کردند. ابرها پاره پاره سرگردان و اشفته خود را در چنگال رعد اسمان گرفتار می دیدند و باران به سنگ فرش کوچه به ناودان ها و شیشه ها می کوفت و در ان سوی باغ پیرزنی از وحشت چیزی که دیده بود نمی توانست قفل زبانش را بشکند و فریاد بکشد خیره و خاموش به دیوار قدیمی انتهای باغ نگاه می کرد. جایی که حضور صمیم در ان خانه مثل طرحی گنگ از پروانه ای سپید بال در یک لحظه و برای همیشه محوشد....
romangram.com | @romangram_com