#از_تو_میگریزم_پارت_7
راد نگاهی به اقای مهرزاده و بعد نگاهی به صمیم انداخت و گفت همه بازی کودکانه ای با رنگ و طرحه .شکسته نفسی می فرمائید پدرتان که خیلی از کار شما تعریف می کردند راد با لبخند گفت پدرم که کارهای مرا ندیده اند مثل همیشه اغراق می کنند پدر راد که کمی معذب شده بود گفت دست روی دلم نگذارید اقای مهرزاده در اتلیه این اقا همیشه قفل است ماکه نفهمیدم سر بریده انجا مخفی کرده؟ صمیم نیم نگاهی به راد انداخت و با خود فکر کرد هیچ بعید نیست فرشید به همه پیشهاد قهوه داد مهشید خانم نجیبه خانم را صدا زد و از اوخواست قهوه بیاورد. رادروبه نجیبه خانم گفت تلخ و بی شکر لطفا صمیم گفت ابن سینا براساس مزاج انسان ها می توانست به روحیات شان پی ببرد و با لبخندی روبه راد گفت مثلا تلخ راد خندید و تائید کرد بله و از کجا می دونید؟شاید زهر موقع خداحافظی راد ارام به صمیم نزدیک شد و گفت در صحت نظریه ابن سینا شک نکنیدخانم قند کوچولو خانم اریان پور با ششرمندگی خندید راد!بله مادر باید می گفتم خاکه قند ؟ بالاخره خداحافظی کردند و رفتند خانم و اقای اریان پور از جلوی راننده که در ماشین را برایشان بازکرده بود رد شدند و نشستند راد اما ایستاد و به هومن که کمی دورتر به پاترول مشکی تکیه داده بود نگاه کرد و از راننده پرسید این خیلی وقته اینجا واستاده؟ بله آقا و مرتب به بالکن نگاه می کنه و خیلی هم عصبانیه و بالکن اتاق صمیم را نشان داد. هومن سیگارش را با کفش له کرد راد مدتی به اونگاه کرد و بعد سوار شد .پدرش برگشت و نگاهی به هومن انداخت و با تعجب پرسید می شناسیش؟ بله پدر فکر کنم شناختمش کیه؟ راد با خونسردی گفت ادم خاصی نیست احتمالا دوست صمیم هرچند که اگه همین طور پیش بره به عنوان دربان خونه هم استخدام خواهد شد همه خندیدند ...ژاله خانم در حالی که سرش را روی شانه همسرش می گذاشت گفت امان از دست توراد .صمیم اما از پله ها بالا رفت و خودش را انداخت روی تخت و با دیدن بیست و هفت میس کال روی گوشی موبایل را خاموش کرد و به گوشه ای انداخت صمیم دیگ جوشان بزرگی را تصور می کرد که در آن می شد هومن و پسر اریان پور را با هم آب پز کرد.صمیم به عادت همیشگی با چشم های بسته به صدای گنجشکها گوش می کرد که نسیم ارام وارد شد وبه موهای صمیم که مثل لیقه ای خوش رنگ روی بالش و ملافه ها پخش شده بود نگاه کرد صمیم!صمیم خودش را به ملافه ها پیچید و بی جواب لبخند زد.نسیم ارام کف پایش را قلقلک داد صمیم خندید و پاهایش را جمع کرد نکن نسیم پاشو دیگه نمی تونم پاشم لباس ندارم بروبیرون من لباس بپوشم به من چه پاشو صمیم برگشت و خودش را جابه جا کرد من هنوز خوابم نسیم که می خواست به هر قیمتی صمیم را بلند کند گوشی صمیم را برداشت بذار ببینم این توچی ها هست اما صمیم هیچ تکانی نخورد نسیم با تعجب گفت ا این که خاموشه صمیم که دیگر خواب از سرش پریده بود با بی حوصلگی روی تخت نشست خسته ام کرد دیگه.... گوشی ت؟ تازه عوض کردی که هومن رو می گم دوست پسرت رو هم که تازه عوض کردی صمیم با رنجیدگی گفت نسیم من کی دوست پسر عوض کردم؟ دست شما درد نکنه شوخی کردم به قول مامان عزیزم بازهم دعوا کردین؟ صمیم خمیازه کشید گشنمه این جواب سوال من نبود صمیم با بی حوصله گی گفت اره دعوا کردم این موضوع مهمی نیست موضوع مهم اینه که من الان گشنمه چه لوس سرچی؟ نمی دونم معده من بدون اینکه دلیل قانع کننده ای ارائه بده ضعف می ره بی مزه دعوا رو می گم سرچی دعواکردین؟ صمیم که می دانست نسیم دست بردار نیست با مظلومیت گفت حداقل یه چیزی بدین بخورم بعد اعتراف بگیرین نسیم برگشت روبه در اتاق گفت: نجیبه خانم صبحانه صمیم روبیارین بالا خب تعریف کن ببینم ..هیچی دیشب اومد دم در نسیم تقریبا داد زد دیشب؟ مادر صمیم یه دستش به چهارچوب در و دست دیگر به کمر گفت دیشب چه اتفاقی افتاده ؟ صمیم و نسیم هردو با هم گفتند هیچی اتفاق خاصی نیفتاده. از بچگی هر وقت شما دوتا با هم می گفتین هیچی اتفاق خاصی نیفتاده معلوم می شد که اتفاق خاصی افتاده شاهزاده خانم به چه مناسبتی صبحانه شون رو در تخت خواب صرف می کنن؟ هیچی مامان همین جوری چراگیردادی سرصبحی ؟ لباس چرا تنت نیست ؟چون من خواب بود شما یکدفعه حمله ور شدین تو اتاقم نجیبه خانم با سینی وارد شد و تا صمیم را در رختخواب دید گفت خدای ناکرده ناخوش اید صمیم خانم؟ نه ولی اگه همین طور ادامه بدن ناخوش می شم نجیبه خانم سینی را گذاشت روی تخت خواب صمیم در حالی که سعی می کرد ملافه را زیر بغل هایش نگه دارد اب پرتغال را مزه مزه کرد و لبخند اشتی جویانه ای تحویل مادرش داد. اما مادر با اخم از اتاق بیرون رفت. نسیم بلند شد خب؟ صمیم کره را کشید به نان و گفت خب؟ نسیم موهای صمیم را گرفت می گی یا مثل بچه گی مون موهات روبکنم بدم کف دستت صمیم در حالی که سعی می کرد موهایش را نجات دهد گفت خب خب می گم ولم کن و همی که صحیح و سالم موهایش را پس گرفت گفت گیر داد به لباسم من نمی دونم با چند نفر باید دعوای یه دست لباس روبکنم...نسیم بعد از شنیدن ماجرای دیشب گفت اون این همه راه اومده تورو ببینه توباهاش این طوری رفتار کردی؟ خب اگه تورو دوست نداشت که این همه روت حساس نبود صمیم همین طور که مشغول خوردن صبحانه بود گفت از این گیرهاش خسته شدم نسیم به رنگ رژام گیر می ده به رنگ کتم گیر می ده فکر کنم همین امروز فردا به رنگ چشم هام هم گیر بده ... صمیم بدون اینکه نفس بکشد یکسره می گفت به مهمونی رفتنم گیر می ده هرجا می خوام برم بی خبر و با خبر جلوی در سبز می شه دیگه دارم خفه می شم برای اینکه دوستت داره این چیزی نیست که من از یه رابطه انتظار دارم نسیم نسیم صبحانه خوردن وخط نشون کشیدن خواهرش را نگاه می کرد از یه مردچی می خوای صمیم چه انتظاری از یه رابطه داری ؟ مرد ایده ال من زیاد به پروپای ادم نمی پیچه هر دقیقه زنگ نمی زنه هر دقیقه جلوی ادم سبز نمی شه انقدر توکارهای من دخالت نمی کنه و ... با یه اه بلند گفت وقتی تلفنش را جواب نمی دم 27 بار پشت سر هم زنگ نمی زنه نسیم چشم هایش را تنگ کرد یعنی هومن رو نمی خوای صمیم با تردید گفت نمی دونم نسیم همین طور که چشم هایش از تعجب گرد شده بود صمیم را نگاه کرد صمیم همین طور که می جوید گفت خب من از کجا بدونم یعنی چی صمیم خب ادم یا یکی رو می خواد یا نمی خواد دیگه خب در واقع می خوام یعنی هومن همون طوریه که من قاعدتا باید بخوام مهربون با نزاکت اگه این غیرتی بازی هاش رو در نظر نگیرم عموما با ملاحظه است مودب با فرهنگ جنتلمن... نسیم که از لیست طولانی خصوصیات مثبت خسته شده بود حرف صمیم را قطع کرد و گفت: خب پس چی؟ صمیم گفت نمی دونم عشق اگه وجود داشته باشه باید چیز غریبی باشه نسیم من هیچ احساس خاصی در مورد اون ندارم فقط می دونم که اون با معیارهای من جور در میاد منم که دوست داره بامن با احترام برخورد می کنه اما نسیم باز حرف صمیم را قطع کرد اما چی؟ و همین طور که ادای صمیم را در میاورد گفت مگه تو نمی گفتی زندگی خانوادگیه یعنی احترام احترام احترام صمیم ملافه را پیچید به خودش چرا ولی زندگی خانوادگی زندگی خانوادگیه عشق هم عشقه ....ولی اگه من بخوام به روز انتخاب کنم یه مرد بانزاکت و موقر و خوش قلب روبه مردی که برام خیلی جذابه ولی ادم پرتنش و سختیه ترجیح می دم چرا ادم باید ارامش خودش رو فدا کنه نسیم لبخند زدد ولی زندگی همیشه به ادم حق انتخاب نمی ده صمیم کوچولو و بدتر از اون گاهی احساس های ادم به ادم حق انتخاب نمی دن گاهی ادم کسی رو انتخاب می کنه که زجرش داده و می دونه بعد از این هم زجرش خواهد داد. فقط به خاطر اینکه عاشقشی صمیم با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت خدارو شکر که من عاشق کسی نیستم و می تونم مثل یه دختر خانم به قول مامان محترم انتخاب عاقلانه ای داشته باشم چون اصلا قصد ندارم زجر بکشم صمیم یک کم ادای فکر کردن دراورد و بعد گفت نه هیچ فکر نمی کنم همچین قصدی داشته باشم نسیم روی پنجه پایش بلند شد و پیشانی صمیم را بوسید و گفت امیدوارم زندگی هم قصد نداشته باشه تورو زجر بده و بعد بالاخره بعد از تخلیه اطلاعاتی صمیم رضایت داد و از اتاق بیرون رفت.غروب فروردین ماه بود و تهران نوروز خلوتش را فراموش کرده بود صمیم خسته از شلوغی و کلاس و ترافیک و دود برگشت با صدای بلند سلام کرد و رفت سمت پله ها من شام نمی خورد می رم بخوابم بیدارم نکنید اما مادرش با لباس مهمانی و عطری که در تمام فضای سالن پیچید پشت سرش ظاهر شد و گفت متاسفانه مجبوری امشب سام بخوری عزیزم صمیم وسط پله ها وارفت بازکدوم یکی از این خانواده های محترم دعوت اند؟ مهشید روبه اینه سلطنتی سالن ارایشش را چک کرد و دستی به گردن بند جواهرش کشید ما دعوت ایم خانواده اریان پور به مناسبت شراکت مون...صمیم حرف مادرش را قطع کرد کدوم شراکت ؟ پدر از گوشه سالن گفت اگه یادت باشه شام هفته پیش رو برای جوش دادن شراکت مون ترتیب دادم می بینی که بابائی کاری روکه تصمیم بگیره به اخر می رسونه بابا یعنی ما الان با این خانواده از دماغ فیل افتاده ها شریک شدیم ؟ این طرز صحبت درست نیست دخترم صمیم که حتی قطره ای بنزین برای ادامه بحث نداشت گفت معذرت می خوام هم برای طرز صحبت کردنم هم برای غیبتم تودعوت شام مادر صمیم بالاخره از اینه دل کند و رو به صمیم گفت می دونی که بهتره بیای نبودنت ممکنه بی ادبی تلقی بشه عزیزم صمیم هم چنان به پدرش نگاه می کرد بابا خواهش می کنم من که هرشب نمی تونم تو مهمونی ها شرکت کنم ناسلامتی کنکور .....پدر حرف ش رو قطع کرد بله توهروقت نخوای کاری رو انجام بدی ناسلامتی کنکور دار می شی صمیم با وجود خسته گی لبخند زیبایی به پدرش زد که می دانست پدر نمی تواند در مقابل ان مقاومت کند شب به خیری گفت و به اتاقش رفت به زیر لحاف پناه برد واقعا خسته بود؟واقعا درس داشت؟ نه اما از مواجه شدن با پسر اریان پور فرار می کرد نمی توانست در مقابل او ارامشش را حفظ کند ترس مبهمی قلبش را می فشرد نمی توانست در مقابل او بی تفاوت بماند و این صمیم را می ترساند نمی خواست اورا ببیند واقعا نمی خواست؟ صمیم کلافه از این فکرها لحاف را کنارزد هنوز مهرزاده و همسرش از پیچ کوچه دورنشده بودند که صمیم شمع کوچکی روی میزش را روشن کرد بالاپوشی برداشت و پشت پنجره ایستاد و به ماه نگاه کرد با خود زمزمه کرد چه قدر دلم گرفته صورتش غم غریبی داشت به یاد اورد که با هومن دعوا کرده یعنی به هم زده بودن ؟ هومن را در جایی که اخرین باردیده بود تکیه داده به ماشینش توی کوچه تصور کرد صمیم از محو شدن ان تصویر غمی را در قلبش احساس نمی کرد از پنجره دور شد پدر و مادرش لابد الان سرمیز شام بودند صمیم سعی می کرد ان ها را دور یک میز تصور کند ...در نقطه ای دیگر از شهر این پنج نفر دورمیز شام نشسته بودند و سعی می کردند شب خسته کننده ای نداشته باشند خانم اریان پور دستی به روی گوشواره برلیانش کشید و لبخند زد صمیم جان تشریف نیاوردن؟ مهشید حرف را از دهن ایرج قاپید صمیم مجبوره برای کنکور وقت بیشتری بذاره خیلی خیلی از شما عذر خواهی کرد . متاسفانه این روزها ماهم زیاد نمی تونیم باهاش وقت بگذرونیم پدر راد با خنده گفت آنقدر که راد صمیم خانم رو اذیت کرد من هم بودم به بهانه درس نمی اومدم این بار ایرج موفق شد که فرصت حرف زدن رو از همسرش بگیرد نفرمائی اقای اریان پور مادر هر صورت صحبت و شوخی جناب راد رو به سکوت شون ترجیح می دیم راد که از ابتدا جز صحبت های مختصر و ضروری چیزی نگفته بود لبخندی زد و همچنان ساکت ماند . در این مواقع که راد خود را با چیزی مشغول می کرد و جز با لبخندها و نگاه های کوتاه و سرد واکنشی نشان نمی داد تبدیل به مجسمه ای بی روح می شد.جایی دورتر هومت قاب عکسی را دردست گرفته بود و در خاموشی اتاقش غرق بود دختری که در تصویر با غرور ابروی راستش را بال برده بود و با لبخندی زیبا و بی تفاوت به چشم های سرخ هومن می نگریست کسی جز صمیم نبود انچه که مسلم بود برای هومن تمام نشده بود به هیچ قیمتی نمی خواست تمام کند حتی اگر این دختر مغرور اورا دو ساعت جلوی در نگه دارد و بیست و هفت بار تمام تلفنش را بی جواب بگذارد و در هر فرصتی به او یاداوری می کند که هیچ چیز ربطی به او ندارد هومن می دانست که تمام نخواهد کرد با خود فکر کرد وقتی به دستت اوردم به اندازه کافی برای تلافی کردن این کارهات وقت دارم مغز هومن به هم پیچیده و سخت شده از خواستن و نفرت در هر ساعت ده ها طرح شیطانی را به هم می بافت و از هم میشکافت با کدام یک از ان ها نومن هنوز نمی دانست اما صمیم را به دست خواهد اورد تمام نشده بود هومن به خود گفت تموم نشده صمیم را می خواست و برای مردی مثل او غرق شده در الکل در نیمه شبی از 25 سالگیش همه چیز ممکن به نظر می رسید هومن گیلاس را به طرف دیوار پرتاب کرد و همین طور که شیشه را در حلقش خالی می کرد خونش از خواستن و نفرتی موذیانه گرم می شد.
romangram.com | @romangram_com