#از_تو_میگریزم_پارت_6

صمیم معذب از لباسش پشت به بقیه مهمان ها خودش را به تماشای آتش شومینه مشغول کرده بود که گنده بی ادب حریر به دست به او نزدیک شد و با خنده پرسید لازمش نداری؟ نگاهی به لباس صمیم انداخت پوست لطیف و نازک صمیم گویی گلبرگ خوش رنگی بود که روی بدنش کشیده شده بود و هر لحظه ممکن بود از نازکی پاره شود... مرد خوش پوش با حالتی جدی گفت: حداقل از نگاههای دیگران باید متوجه می شدید که حریر تون افتاده متوجه نشدید؟ صمیم یک لحظه شوکه شد وقتی هومن جرات نمی کرد در مورد پوشیدگی لباسش سفارش کند این غریبه گستاخ چه طور به خودش جرات داده بود با این لحن جدی به او گوشزد بدهد؟ صمیم با عصبانیت حریر را از دست مرد گرفت و آن را روی سینه اش انداخت و گفت: خنده داره که باید اینو بهتون یاداوری کنم ولی به شما ربطی نداره اقا من حتی شمارو نمی شناسم صمیم این جمله را بارها و بارها وطی صحبت با ادم های مختلفی به کاربرده بود به شما مربوط نیست به شما ربطی نداره به تو مربوط نیست مرد لبخند زد بله البته که به من ربطی نداره ولی تصور می کنم دختر کوچولویی تصمیم گرفته عمدا از نمایش زیبایی هاش لذت ببره صمیم سعی می کرد عصبانیت خود را کنترل کند و با بی تفاوتی گفت تصورات تون را برای خودتون نگه دارید آقا کسی گنده بی ادب را از پشت سر صدا زد راد؟ به به آقای اریان پور به من اجازه می دید بعد از مدتها چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ صمیم از فرصت استفاده کرد و از کنار راد گذشت تا با خیال راحت به مهمانی برگردد حداقل حریرش را دوباره به دست آورده بود.صمیم همین طور که از راد فاصله می گرفت تا به گروهی از جوان ها که دور هم جمع شده بودند بپیوندد احساس کرد تابه حال مردی به آن جذابی ندیده بود . راد چهارشانه و قوی هیکل بود. چشم های سیاهش گویی خشمی کهنه را در تاریکی های خود پنهان کرده بود.اما پیشانی صاف و بلندش حسی از اطمینان به صمیم داد و آن صدای محکم و گرم که حتی وقتی داشت صمیم را دست می انداخت حس غریبی به صمیم می داد...صمیم درجمع هم سن و سال هایش ایستاده بود و همین طور که با لبخند ملایم و بی تفاوتی به ماجرایی که یکی از مردها تعریف می کرد گوش می داد نمی توانست حواس خود را به آنچه می شنود جمع کند. صدای راد در سرش می پیچید تصور کردم دخترکوچولویی می خواهد از نمایش زیبایی هایش لذت ببرد!صمیم یک باردیگر با خودش گفت گنده بی ادب گستاخ بی ذوق بی شخصیت و افسوس خورد که چرا فحش های بیشتری یادنگرفته است . چرا باید گنده بی ادب اورابه چشم یه دختر بچه ببیند؟ به خودش قول داد که در اولین فرصتی که دست داد گنده بی ادب را تحقیر کند اورا آنقدر کوچک کند که به یک کوچک مودب تبدیل شود. اما چه طور می خواست این کار را بکند ؟ گنده بی ادب چیزی مثل صخره ای متحرک بود. جز سردی و بی تفاوتی و غرور در چشم هایش نبود اگر مثل یکی از همین مردهایی بود که لبخند به لب لیوان نوشیدنی به دست و برق هیجان در چشم ها به او نزدیک می شدند و با تواضع و نزاکت بسیار اورابه رقص دعوت می کردند...اگر یکی از این مردها بود صمیم چه کارها که می توانست برای کوچک کردن او انجام دهد...صمیم سعی کرد خودش را به مهمانی و مهمان ها مشغول کند.چرخی در سالن مهمانی زد و روی مبلی نشست .به دستان کوچک و سفیدش نگاه کرد. احساس کرد نمی خواهد این دست را به هیچ کس بسپارد. می خواهد آنها برای همیشه مال خودش باقی بمانند هربارکه به ازدواج فکر می کرد چیزی اورا مضطرب می کرد.صمیم نمیخواست زندگی آرام و بی دغدغه اش را در کنار خانواده اش از دست بدهد گاه ترس مبهمی در قلبش احساس می کرد صمیم چنان نازپرورده بود و به حدی از دیگران توجه و محبت می دید که تحمل کوچکترین ناملایمتی را نداشت. کودکانه همه احتمال های منفی را از ذهنش می گذراند. اگر بخواهد مرا محدود کند اگر از پدر خوشش نیاید و مرا از پدر دور کند اگر مرا با خودش به جای دوری ببرد صمیم نمی خواست از خانواده اش و مخصوصا پدرش دور شود پدرش بزرگترین تکیه گاه زندگیش بود. مخصوصا وقتی که صمیم را می بوسید و اورا پرنسس کوچولوی من خطاب می کرد...وقتی در بحث و تنش هایی که صمیم با مادرش داشت از صممیم دفاع می کرد و اورااز نصیحت ها و ایرادگیری ها و بایدها و نبایدهای مادر دور می کرد وقتی می گفت نمی گذارم یک مو از سر دخترم کم شود....نمی گذارم کسی دخترم را برنجاند همه این ها به صمیم اطمینان می داد کنار پدرش احساس امنیت می کد پدر به پیشرفت کاری وپول زیاد اهمیت می داد اما این باعث رنجش صمیم نمی شد حتی موقعیت مالی پدرش هم برای او تکیه گاه دیگری بود مگرنه اینکه پدر همه این ها را برای رفاه خانواده اش می خواست؟ مادر صمیم با خانم نسبتا مسن و خشرویی به صمیم نزدیک شد و رشته افکار صمیم را از هم گسست اینجایی دخترم؟چرا تنها نشستی ؟ دنبالت می گشتیم صمیم بالاجبار بلند شد و لبنخند زد .تمام لباس زنی که همراه مادرش بود پر از سنگ های پر تلالو بود که زیر نور لوسترهای بزرگ برق می زدند. عزیزم ایشون ژاله خانم هستن دوست عزیزم ایشون هم دخترم صمیم!خانمس که همراه مادرش بود نگاه دقیقی به صمیم انداخت و بعد با لبخند رو به مادرش گفت دخترتون یکی از زیباترین دخترهایی هستن که من تا به حال دیدم واقعا تحت تاثیر قرارگرفتم البته فکر نمی کنم این جوون های نسل جدید بتونن خوشبختش کنن خانم کوچولو باید منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید باشن مگه نه؟ صمیم سعی کرد لبخند بزند چرا امشب همه با او می گفتندکوچولو؟ دلش می خواست جای بلندی در مهمانی پیدا کند از آن بالا برود و داد بزند من 18 ساله هستم و بعد به نگاه غضبناک مادرش دهن کجی کند....صمیم دست انداخت به بازوی پدرش خسته شدم بابا بریم؟ پدر لبخند زد دختر بچه ها تو مهمونی نق می زنن و مدام می گن بریم صمیم با عصبانیت گفت اوف پدر شما هم ؟ من فقط خسته شدم دیگه نمی تونم این کفش ها رو تحمل کنم می خوای مادرت رو صدا کنم تا بهت توضیح بده یه خانم محترم تو مهمونی چه طوری رفتار می کنه ؟ صمیم با وحشت گفت نه نه پدر فکر کنم می تونم یه ساعت دیگه هم تحمل کنم پدر به مردی که از روبه رو می آمد لبخند زد آقای مهرانی دخترم صمیم ...صمیم سعی می کرد خستگی اش را پنهان کند و به دوست پدرش لبخند زد. مرد میان سال با مهربانی صمیم را نگاه کرد خانم کوچولو مشغول تحصیل هستند؟ صمیم با درماندگی آه کشید چند ماه دیگه کنکور دارم ظاهرا علاقه ای به ادامه تحصیل ندارید ؟نه به عنوان خانم کوچولو علاقه ای ندارم اتفاقا برای ادامه تحصیل خیلی مشتاقم بلکه از این طریق از عنوان خانم کوچولو خلاص بشم پدر و آقای مهرانی خندیدند. اقای مهرانی گفت جوانها بهترین سال های زندگی شان را در انتظار سال های بعد می گذرانند و سال های بعد را در حسرت جوانی شان من نمی فهمم خانم بزرگ شدن چه لطفی داره؟ این بار صمیم خندید....صمیم اخرین توانش را در خود جمع کرده بود و منتظر ایستاده بود تا پدر و مادرش تعارف های معمول را تمام کرده و خداحافظی کنند . یک لحظه سالن مهمانی به نظر صمیم مثل سیرکی در پایان کارش رسید صمیم احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده و همین که برگشت قلبش ریخت؟ گنده بی ادب درست پشت سرش ایستاده بود ترسیدید؟ صمیم از خیال کوچک کردن چنین موجود عظیم الجثه ای منصرف شد و شانه بالا انداخت نه مگه هیولا دیدم ؟ ژاله خانم به طرف آنها آمد راد اینجایی؟ داشتم می رفتم بیرون دنبالت با صمیم جان آشنا شدی؟ دختر آقای مهرزاده هستند. صمیم باور نمی کرد خانم اریان پور مادر راد بود؟ با خودش فکر کرد چه طور ممکن است زنی به این کوچکی موجودی به این بزرگی را به دنیا آورده باشد؟ راد رو به مادرش گفت بله ایشون همون کوچولوی دستپاچه ای هستن که حریرشون روگم کرده بودن و تو مهمونی بزرگ ترها خیلی احساس کسالت می کردند....و بعد نگاهی به صمیم انداخت و گفت : دخترهای امروزی تواین لباس های مجلسی گاهی حالت خنده داری پیدا می کنن. خب لباس ساده تری انتخاب می کردین این طوری نگران گم شدن حریرتون هم نبودید ..سلیقه شما البته محترمه خب اختلاف سلیقه بین نسل ها همیشه وجود داشته با بالا رفتن سن سلیقه ها تغییر می کنن خانم آریان پور صورت صمیم را بوسید راد شوخی کنه عزیزم صمیم با پیروزمندی لبخند زد منم شوخی می کنم برای رفع کسالتم راد نزدیک تر شد و خیره به صورت صمیم گفت مواظب خودت باش کوچولوی مغرور چیزی صمیم را به دلشوره می انداخت.می خواست زودتر دستش را از دست راد بیرون بکشد. نمی توانست نگاه راد را آنقدر از نزدیک تحمل کند . احساس می کرد قلبش هر لحظه ممکن است از سینه اش بیرون بیفتد. با این حال سعی می کرد خودش را خونسرد نشان بدهد می تونم دستم رو پس بگیرم؟ راد با حالت عجیبی به صمیم نگاه می کرد . چیزی در چهره این دختر مغرور و یکدنده اورادرگیر می کرد.چشمان صمیم در حالی که مضطربانه سعی می کردند خود را از نگاه راد پنهان کند اسمان آبی را می مانست که ابرهای ابهام به آن سایه می انداخت . راداحساس کرد جهانی پر از رازهای کودکانه را می بیند . این چشم ها اورابه یاد کنام خود رد جنگلی تاریک می انداخت این چشم ها حیوان وحشی درونش را بیدار می کرد که گاه به آن ویلای متروک در اعماق جنگل پای می گذاشت...این چشم ها مانند دریایی آرام و عمیق اورا به خود می خواندند....با نزدیک شدن دختری که لبخند به لب تقریبا به سمت راد می دوید راد سعی کرد نقاب مردی با نزاکت و خوش رفتار را به چهره بگذارد و لبخند بزند. دخترک صمن نفس نفس زدن گفت: وای ترسیدم رفته باشید .اقای اریان پور شنیدم نقاشی می کنید...من میتونم طرحی از خودم داشته باشم؟ دوستانم اصرار دارند که چهره ام زیبایی خاصی داره ...می گن حیفه طرح بزرگی ازش نداشته باشم نظر شما چیه؟ متاسف ام خانم من معمولا از سنگ و صخره و محیط وحشی نقاشی می کنم.... از همون جایی هم که شنیدید باید شنیده باشد که هنر من برای من مسئله ای شخصیه و کاملا خصوصیه برای دیگران برای پول و برای نمایش دادن کار نمی کنم اما می تونم یکی از دوستان روبهتون معرفی کنم که چهره کار می کنن دختر نگاه غضبناکی به صمیم انداخت که صمیم دلیلش را نفهمید زیر لب و با عصبانیت از راد تشکر کرد و برگشت ...صمیم با خودش فکر کرد دختر احمق این غول بی شاخ و دم یک پرنسس را از خانم غوله تشخیص نمی دهد می خواهی در مورد زیبایی ات نظر بدهد؟ همیشه دخترهایی که به اندازه کافی مغرور نبودند صمیم را عصبی می کردند.چرا یک دختر باید آنقدر خودش را کوچک کند که چنین جوابی بشنود؟ صمیم سعی کرد خمیازه اش را قورت بدهد تا بهانه جدیدی برای تمسخر به دست گنده بی ادب نداده باشد.....همین که سوارماشین شدند صمیم کفش هایش را درآورد و چهارزانو نشست.مادرچشم غره ای به این حرکت صمیم رفت اما صمیم با صدایی شبیه ناله گفت پاهام له شده مامان اوف! پدرگفت بذارراحت باشه مهشید صمیم با خیال راحت خمیازه کشید و به شهر شبنم زده نگاه کرد بارون باریده مادر با عصبانیت در جهت دیگر از پنجره بیرون را نگاه کردو جوابی نداد.صمیم بدون اینکه لباس هایش را عوض کند خودش را روی تخت انداخت و به سقف اتاق خیره شد. سقف کاذب اتاق طرحی زیبا از آسمان شب بود.. هلال باریک ماه و ستاره ها با نقش های برجسته می درخشیدند اما صمیم به سقف نگاه می کرد و سقف را نمی دید .دوست داشت ساعتها در همان حالت باقی بماند و فکر کند . رادآریان پور !چرا از فکرش بیرون نمی رفت؟ بارها و بارها صحنه هایی که اتفاق افتاده بود جلوی چشمش زنده شدند. لبخند مغرور راد وقتی می پرسید لازمش ندارید؟ اولین نگاه کلافه اش روی صورت راد که گیلاس به دست یک لحظه حرفش را قطع کرد به صمیم نگاه کرد و لبخند زد و ان اخرین جمله مواظب خودت باش کوچولوی مغرور....مادر در اتاق را بازکرد و رشته افکار صمیم را گسست اوا چرا لباست رو عوض نکردی؟ پاشو ببینم صمیم بدون اینکه حرککتی بکند مادرش را نگاه کرد یه خانم محترم اول درمیزنه مامان .نمی خواد به من یادبدی چه طور رفتار کنم مگه تو چیز پنهانی از من داری؟ هرکسی چیزهای پنهانی برای خودش داره مگه ندیدی پسر خانم اریانپور حتی نقاشی هاش روبه کسی نشون نمی ده . پسر خانم اریان پور دیوونه است اینو همه میدونن تو که نمی خوای اونو الگوقرار بدی ؟ یه کم گنده و بی ادب که هست ولی کی گفته دیوانه است؟ می دونستی ازدواج کرده عزیزم؟ صمیم مبهوت روی تخت نشست نه من...صمیم نتوانست جمله اش را کامل کند .مادر با سوظن نگاهش کرد توچی عزیزم ؟ صمیم همیشه از این عزیزم گفتن مادرش بدش می آمد .چیزی جز ژست تصنعی و مسخره ای نبود که حتی موقع سرزنش کردن هم مادر از روی عادت اخر جمله هایش اضافه می کرد هیچی من زنش رو ندیدم تومهمونی . نمی تونی هم ببینی عزیزم ...چرا؟ زن نامرئی گرفته؟ مگه زن نامرئی هم داریم عزیزم ؟ اون که بچگی فیلمش را دوست داشتی مرد نامرئی بود . خب گفتم اینا خیلی پولدارن شاید گرفتن .زنش مرده در واقع خودکشی کرده یعنی در واقع راد گشتتش صمیم خیزی به جلو برداشت یعنی چی؟ یعنی همین که گفتم دیدی هرکی چیزهایی از مادرش پنهان کنه آخرش کارش به این جاها می کشه . این که جاش خیلی هم خوبه مامان!پس چراتوزندان نیست؟ برای اینکه اینا خیلی زرنگن دختره رو طوری کشته که خودکشی به نظر برسه شایدهم بلایی سر دختره آورده که مرگ رو به زندگی ترجیح بده صمیم همین طور وحشت زده مادرش را نگاه می کرد برای چی؟ می گن زنش بهش خیانت کرده در واقع میگن از کس دیگه ای باردار بوده برای همین پسر آریان پور طلاقش نداده تا بچه به دنیا بیاد در واقع نگه اش داشته و تو یه فرصت مناسب کشتتش صمیم که از این همه در واقع گفتن مادرش خسته شده بود با ناباوری پرسید مامان این همه اطلاعات رو از کجا گیرآوردی؟ موضوع مربوط به چندسال قبله ولی هنوز حرفش از دهن مردم نیفتاده اتفاقا همین امشب هم صحبتش بود پاشو لباست رو عوض کن پس حرفهای جالبی هم میزدید من فکر کردم همه اش بحث های مربوط به زندگیه لوکسه اصلا نزدیک نشدم حیف شد از دستم رفت . کجای این حرف ها جالبه ؟ صمیم از این رفتارهای ماجراجویانه ات هیچ خوشم نمی آد مامان این که چیز جدیدی نیست شما از هیچ کدوم از رفتارهای من خوشتون نمی آد مادر به حالت اعتراض خیره شد روی صورت صمیم به هر حرف من جوابی نده پاشو لباست رو عوض کن. صمیم آه کشید و به بارانی که هرلحظه تندتر می شد نگاه کرد. پس بین آن ادم های خوش پوش و مرتبی که توی سالن های مجلل مهمانی ها قدم می زنند و با هم تعارف های پر از نزاکت رد و بدل می کنندهم سرنوشت های طوفان زده ای وجود دارد.

صمیم صبرکرد تا صداهای خانه خاموش شد و همه خوابیدند ارام و بی صدا مثل غزالی سبک پا ازپله ها پائین رفت و با پای برهنه به باغ قدم گذاشت. بوی خاک باران خورده و قطرات باران که همه جا زیر نور مهتاب برق می زدند صمیم را به دنیای دیگری دعوت می کرد... برگ درخت ها زیر باران می رقصیدند و اهنگ زیبایی می نواختند صمیم به ارامی و بی دغدغه از روی سایه های لرزان درخت ها قدم بر می داشت و روزهای نیامده را با خود مزه مزه می کرد در اصل این ارامش را دوست داشت زندگی ای که در ان بتوان با هر باران ناگهانی بهاری بی هیچ نگرانی در بارغ قدم زد...با خودش فکر کرد ماجراها فقط برای شنیدن خوب و سرگرم کننده اند. دوست داشت در شصت ساله گی وقتی تنهایی قدم می زند وبه گذشته خود فکر می کند از تصویر ملایم و خوش طرح سرنوشتش لذت ببرد. اما صدای فریاد نجیبه خانم اورا از افکارش بیرون اورد که به نوبت می گفت صمیم خانم .... صمیم خانم.... صمیم خانم کجائید؟ صمیم برگشت و دوید چنان ظریف و سبک پا بود که با آن حریرهایی که در اطرافش به پرواز درآمده بودند مثل پروانه زیبای بهاری به نظر می رسید که بال هایش را باز کرده و گویی روی خاک باغچه پرواز می کند....نفس نفس زنان که به جلوی ویلا رسید پدر و مادرش رویه ای در تن در بالکن ایستاده بودند. رضا پسر نجمه خانم با لامپ بزرگی به حیاط امده بود و زیر باران مثل موش اب کشیده شده بود . همه گی مبهوت شاید خشمگین بی هیچ حرفی صمیم را نگاه می کردند که ناگهان مادر صمیم فریاد زد با اون لباس مهمونی که تنت بود ؟ تمام لباست رو کثیف کردی عزیزم مگه نگفتم درش بیار ؟ پدر که قیافه ای متاسف به خود گرفته بود سری تکان داد بیا تو سرما می خوری صمیم فکر نمی کنی دیگه بزرگ شدی؟ مگه چی کار کردم؟مگه شما نخوابیده بودید؟ پدر داشت توضیح می داد مادرت چیزی یادش افتاد که حتما باید باهات در میون.....که مهشید خانم دوباره فریاد زد صمیم پابرهنه؟ خدای من نمی خوای که پس فردا تو مهمونی ها حرف مردم در این باره باشه که دختر آقای مهرزاده کبره بسته؟ صمیم بازدمش را به شدت فوت کرد و روبه پدرش گفت بله می فرمودید پدر اما مادر مجال نمی داد یکدفعه غیب می شی کی می خوای دست از این خل بازی هات برداری نمی گی ما مردیم از نگرانی من که فقط صدای نگران نجیبه خانم رو شنیدم که داد می زد من به این دلیل داد نمی زدم که .... صمیم بین قطره اب هایی که جلوی دیدش را می گرفتن جمله مادرش رو کامل کرد که یه خانم محترم داد نمی زنه اما حالا که پیدام کردید سرم داد می زنید مادر حق به جانب برگشت رو به مهرزاده گفت من داد زدم ایرج؟ پدر رو به صمیم گفت بیا تو سرما می خوری الان که وقت جروبحث نیست نجیبه سرخوش از اینکه صمیم احساس پر افتخار نگرانی را به او نسبت داده بود به زور صمیم را هل داد توی حمام و رفت برای پسرش حوله ببرد.مهشید خانم بعد از افسوس خوردن های بسیار از رفتارهای غیرمحترمانه صمیم و اضافه کردن هشدارهایی مثل اینکه ایرج هیچ خانواده محترمی این رفتارها رو تحمل نمی کنه هیچ همکاری نمیکنی این دختر اگه بخواد ازدواج موفقی داشته باشه باید این رفتارهاش رواصلاح کنه و....بالاخره قرص ارامبخشی خورد و خوابید. ایرج مهرزاده گیلاسی پرکرد و پشت پنجره های بلند اتاق خوابش به فکر فرورفت...باغ خاموش در سکوت شب خودرابه آوای یکنواخت باران سپرده بود و این صدا مثل اوایی سحرانگیز ایرج را به گذشته های دور می برد به سال های جوانیش کوچکترین رفتارها و حالت های صمیم روزهای روشن و زیبایی از گذشته های محوشده را برای اوزنده می کرد. وقتی صمیم پرغرور سرش را بالا می گرفت و با چیزی مخالفت می کرد وقتی پابرهنه خود را به باران نیمه شب می سپرد وقتی استانداردهای مادرش را زیر پا می گذاشت وقتی با چشمان گیرا و درخشانش مستقیم در چشمان پدر نگاه می کرد و لبخند می زد همه این ها برای ایرج عزیز بود .صبح صمیم با صدای پرنده ها بیدار شد عادت داشت هرروز بعد از بیداری کمی با چشم های بسته به صدای گنجشک ها گوش کند و خواب هایش را به یاد بیاورد ... بعد از مدتی بلند شد و پرده آبی اتاقش را کنارزد شاخه ای درخت از سنگینی به طرف ایوان خم شده بود و کفش دوزک زیبایی با خال های مشکی براقش روی یکی از برگ های تازه بهاری قدم می زد اما شبنمی که روی برگ بالایی سنگین شده بود کش آمد و تاب خورد و افتاد روی کفش دوزک ...نجیبه خانم لیوان شیر به دست دنبال صمیم حرکت می کرد صمیم خانم صبحانه که نخوردید ضعف می کنید سرکلاس این طوری چیزی یاد نمی گیرید.صمیم با دیدن کفش دوزک هوس لباس قرمز به سرش زده بود . کت کوتاه قرمز رنگ اش را از بین لباس هایی که تنگ در کمد دیواری بودند بیرون کشید شیر را از دست نجیبه خانم گرفت و در یک نفس سرکشید بعد بالای لب هایش را لیسید و لیوان را گذاشت روی سینی مرسی نجیبه خانم مادر صمیم درست از جلوی در فریاد زد صمیم به من بگو اشتباه دیدم تووقتی داری مایعات می خوری پشت لب ات رو خیس می کنی و بعد می لیسیش ؟ صمیم گونه مادرش را بوسید چشم مامان جان می گم شما اشتباه دیدی. کتش را برداشت و در موبایلش را که زنگ می زد بازکرد و همین طور که از پله ها سرازیر می شد گفت: بله ؟ به خاطر دیشب معذرت معذرت معذرت دیشب مگه چه اتفاقی افتاد؟ یعنی یادت نمی آد؟ بحث کردیم سر لباس تو. بازم بگم؟ اهان یادم اومد دیشب ما سرلباس من که تو ندیده بودیش برای اینکه در امر دعوا سر هرمهمانی سنت شکنی نکرده باشیم بحث کردیم... به هرحال معذرت باشه؟ صمیم گوشی به بدست سعی می کرد کت تنگ اش را به تن کند بااشه.چی کارداری می کنی؟ کتم رو می پوشم.صمیم دیگه به در رسیده بود.همین که در را بازکرد یک دسته گل سرخ امد جلوی صورتش گل ها را گرفت و لبخند زد مرسی قشنگه!اینجا چه کار می کنی؟ لباس های هومن ترکیب هنرمندانه ای از قهوه ای سوخته و کرم بود . بوی عطرش نمی گذاشت صمیم دیگر چیزی از بوی باغ باران خورده بفهمد اومدم برسونمت کلاس داری دیگه صمیم با شرمندگی گفت این وقت صبح زحمت کشیدی هومن در ماشین را باز کرد و تعظیم کوچکی نمود خواهش می کنم پرنسس باعث افتخار ماست توی راه هومن می خواست به هرشکلی از مهمانی اطلاعاتی به دست بیاورد خوب از وقتی ندیدمت چه طوری؟ چه خبر؟ صمیم خمیازه ای کشید خبری نیست.دیشب چطور گذشت؟ دیشب من از غم فراغ شما چشم بر هم نگذاشتم شوالیه عزیز هومن نگاه معنا داری به صمیم کرد توکه دیشب انقدر مشغول بودی که یادت رفته بود دعوا کردیم .هومن شروع نکن مشغولیتی نبود اتفاقا خیلی هم خسته کننده بود .باشه تازه اشتی کردیم موقتا مهمانی رو فراموش می کنیم. هومن ایستاد و قبل از اینکه صمیم پیاده شود گفت بعداز ظهر می آم دنبالت بریم یه جایی صمیم با عجله پیاده شد باشه ببینم چی می شه امیدوارم فراموش نکنی باشه خداحافظ .صمیم!صمیم با کلافه گی برگشت گل رو فراموش کردی .آخ ببخشید...صمیم برگشت و کمی به گل نگاه کرد میشه نبرم هومن ؟ بعداز ظهر می برمش خونه تو کلاس یه کم ضایع است هومن سعی کرد دلخوریش را پنهان کند هرجورراحتی بعد از ظهر می بینمت در اصل دسته گل را به همین منظور خریده بود . می خواست به نحوی به پسرهای کلاس بفهماند که این دختر رابطه ای دارد.حرکت کرد و دراولین پیچ دسته گل را از پنجره ماشین بیرون پرتاب کرد از عصبانیت نمی توانست درست رانندگی کند پارک کرد و سیگاری اتش زد....صمیم تصمیم داشت از آقا رضا بخواهد دنبالش برود و بعد برای هومن عذر بیاورد که پدر دنبالم فرستاده بود. اما صحبت طولانی سپیده در مورد دوست پسرش که صمیم را تا بیرون کلاس کشید و یک لحظه فرصت نفس کشیدن هم به صمیم نداد مانع از اجرای نقشه شد سپیده بی وقفه حرف زد تا اینکه جلوی دریک لحظه حرفش را قطع کرد و پرسیداینو میشناسی ؟ چه پسر بانمکی صمیم نگاه سپیده را دنبال کرد تا به هومن رسید که تکیه داده به پاترولش که از تمیزی برق می زد اهسته با سر سلام کرد و باعث شد سپیده با هیجان بپرسد به کی سلام کرد ؟ صمیم با اه بلندی گفت به من می شناسیش؟ اره و بعد را ه افتادند سمت ماشین صمیم معرفی کرد سپیده دوستم هومن هم همین طور دوستم .سپیده همین طور که به هومن چشم دوخته بود پرسید دوست یا آشنا؟ صمیم و هومن هم زمان گفتند دوست و اشنا سپیده با افسوس گفت: خوشوقتم صمیم گفت می خوای تا یه جایی برسونیمت ؟ هومن که می خواست با صمیم تنها باشد گفت فکر نمی کنم که مسیرهامون یکی باشه سپیده سعی کرد با بی تفاوتی بگوید نه ممنون من منتظر کسی هستم بعد از اینکه راه افتادند صمیم با ناراحتی گفت فکر نمی کنی خیلی با دوست های من با بی نزاکتی برخورد می کنی؟ این دوست تو بود؟ چرا اولین باره می بینمش ؟ مگه تو باید از همه زندگی من سردربیاری؟ منظور من این بود که اگه دوستت بود تا حالا می دیدمش و همین طور اگه دوستت بود این همه به من نخ نمی داد . توچرا اینقدر خودت را تحویل می گیری ؟ کسی جز خودت به تو نخ نمی ده . هومن داد زد صمیم من اعصاب ندارم سر یک دختر دوزاری با من اینطوری نکن دیشب تا صبح نخوابیدم اون از رفتار دیشبت اینم از امروز بعد با عصبانیت صمیم را نگاه کرد اره حق داری اصلا هومن دیگه کیه؟ بروخوش باش هومن خر کیه؟ صمیم تقریبا این حرفها را نمی شنید اصلا حواسش به هومن نبود فقط یک لحظه برگشت و گفت برای چی این طوری حرف می زنی یعنی چی برو خوش باش؟ هومن لحظه ای ساکت شد بعد با شدت ترمز کرد و بدون اینکه حرفی بزند به روبه رو نگاه کرد . صمیم دررابازکرد که پیاده شود بشین سرجات نشینم چی کار می خوای بکنی؟ هومن که مثل همیشه می دانست نمی تواند حریف صمیم بشود لحنش را تغییر داد صمیم من دوستت دارم چرا با من اینطوری می کنی؟ صمیم می خواست پیاده شود که هومن گفت خواهش می کنم صمیم . صمیم هم که حوصله بحث نداشت و می دانست که هومن دست بردار نیست تکیه داد به صندلی و چشم هایش را بست و به این فکر کرد که باید راهی برای تمام کردن این رابطه پیدا کند.وقتی رسیدند صمیم زیر لبی خداحافظی کرد و پیاده شد .هومن صدا زد صمیم !صمیم برگشت و با چهره ای بی تفاوت نگاه کرد باز که یادت رفت گل رو ببری صمیم با بی حالی برگشت کو؟ عصبانی شدم انداختم دور ..اصلا بازمزه نیستی صمیم رفت تو و در را بست و هومن با عصبانیت لگدی حواله چرخ ماشین کرد....صمیم خسته و عصبی وارد خانه شد. سلام مامان بزرگ خوبی؟ مادربزرگ مادر پدرش بود که در اثر یک تصادف رانندگی فلج شده بود و همیشه روی ویلچر بود . با بد عنقی صمیم را نگاه کرد و زیرلبی گفت سلام صمیم کمی بعد از کلاس هایش می خوابید برای دقایقی نوای جادویی پیانو را در فضای خانه منعکس می کرد و بعد چند ساعتی را با رمانی که مشغول خواندنش بود می گذراند و بالاخره اگر خسته نبود و حوصله ای باقی بود نوبت تست های کنکور بیچاره می شد و صمیم سری هم به آن ها می زد .زمان ها را دوست داشت چون می توانست در آن ها زندگی انسان های مختلف را تجربه کند . خود را متولد شده در دهی دور دست خود را تنها وغریب در کشوری خارجی خود را عاشق و شیدای کسی ببیند خود را به جای شخصیت رمان بگذارد و همراه او بترسد بگرید بخندد تصمیم بگیرد عاشق شود و.... رمان ها به او کمک می کردند از دنیای خودش از آن اتاق شیک که پرده های حریرش با نسیم بهاری در فضای اتاق به پرواز در می آمدند و بوی گل ها و برگ های نورس را در فضای اتاق پخش می کردند از گوشزدها و سرزنش های مادرش دور شود فراموش کند و به جهان رمان سفر کند.صمیم کتاب را بست برای چند لحظه به پرواز آرام پرده ها در فضای اتاق نگاه کرد.حدود 9شب نجیبه خانم با لبخند وارد شد شام حاضره صمیم خانم .صمیم بلند شد و پیچید به پرده های حریر آبی و از بین آن ها گذشت و نگاهی همراه با عذر خواهی به کتاب های تستش انداخت و همراه نجیبه خانم رفت.سرمیز همه ساکت بودند و مشغول افکار خود مهرزاده به مسائل کاری فکر می کرد مهشید خانم هنوز داشت چیزی را که می خواست به صمیم بگوید با خودش تمرین می کرد و صمیم با غذایش بازی می کرد و به عروس آریان پور فکر می کرد آن پسر دیوانه عرض یک ماه چه بلاهایی سران دختر اورده بود که خودش را با بچه ای در شکمش کشته بود؟ پدر گفت مهشید باید اقای اریان پور و خانواده اش رویه شب دعوت کنیم صمیم که از تلاقی کلمه اریان پور با افکار خودش شوکه شده بود به تندی گفت چرا؟ پدر خندید شاید بخوایم شراکت بزرگی را با هم شروع کنیم اشکالی داره صمیم جان ؟ البته من که نمی تونم تو کارهای شما دخالت کنم اما دوتا اشکال داره اول شراکت به نظر من مترادفه با دردسر ... پدر با لبخند خاصی کارد و چنگال را گذاشت روی میز و دست هایش را به هم قلاب کرد خب؟ کارشناس امور اقتصادی می فرمودید... صمیم با لحنی که جدی بود ادامه داد دوم که پسر اریان پور زن حامله اش را کشته چون فکر می کرده بهش خیانت کرده فکر نمی کنید این ها ادم های غیرعادی و خطرناکی هستند ؟ مهشید خانم که بسیار علاقه داشت از طریق شراکت با خانواده اریان پور به ثروت خانوادگی خود اضافه کند سریع دخالت کرد چرا این طوری تعریف می کنی؟ فکر نمی کرده خیانت کرده خیانت کرده بود معلوم نیست خودکشی کرده یا پسر اریان پور کشتش ..صمیم گفت من می دونم پسر اریان پوریه بار از نزدیک به دختره نگاه کرده دختره هم زهره ترک شده و مرده همه خندیدند ایرج گفت من اولین باره همجین چیزی می شنوم زندگی خصوصی این خانواده هم به ما مربوط نیست خانم ها اگه وقفه کوتاهی در خاله زنکی خود ایجاد کرده و اجازه بدن می خواستم بگم امشب شام خونه ما دعوت اند و می خواست اضافه کنم که لطفا کمی ابروداری کنید مهشید خانم که فرصت مناسبی برای گوشزدهای تکراریش پیدا کرده بود فورا رو به صمیم کرد و گفت شنیدی صمیم یه امشب رو حداقل مثل یه خانم متشخص رفتار کن ورجه وورجه و حاضر جوابی ممنوع !من هیجده سالمه و می دونم چه جوری رفتار کنم مگه تومهمونی دیشب کاری کردم که فکر کنید باعث شرمندگی تون شدم؟ پدر صمیم که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت این هیجده سال رو ما می دونیم منظورم این بود که جوری رفتار کن که دیگران هم متوجه بشن که هیجده ساله ای...بعد از خوردن نهار صمیم به اتاقش رفت دوباره فکران گنده بی ادب ذهنش را مشغول کرده بود به مهمانی شب که فکر می کرد بی دلیل اضطراب می گرفت راد اریان پور تنها پسری بود که در مقابل صمیم خود را نباخته بود صمیم می خواست به این ادم مرموز و گستاخ بفهماند که نمی تواند هرکسی را دست بیندازد . تصمیم گرفت علیرغم خواهش پدر در اولین فرصت پسر اریان پور را سرجایش بنشاند. صمیم نگاهی به اس ام اس های هومن انداخت اس ام اس های هومن پر از حرفهای عاشقانه خسته کننده بود .هومن تمام سعی خودرامی کرد تاصمیم را راضی نگه دارد اما صمیم خلا بزرگی در قلب خود احساس می کرد صدای ناشناخته در قلبش می گفت سرنوشت عشق تو جای دیگری تنیده خواهد شد...ان شب صمیم و مادرش حتی بر سر انتخاب لباس مهمانی هم با هم بحث می کردند صمیم همیشه راحتی لباس اسپرت را به زیبایی و تفاخر لباس های مجلسی ترجیح می داد اما وقتی مادرش وارد اتاق شد با لحنی قاطع گفت تاب و دامن سفیدت رو می پوشی که بابا برات از فرانسه اورده زیاد حرف نمی زنی و بیشتر لبخند می زنی متوجه شدی؟ چراباید این لباس رو بپوشم؟ چون مناسب مهمونی و خوشگلت می کنه بذار خودم انتخاب کنم مامان واقعا متاسفم که روزی ده بار باید اینو تکرار کنم اما من هیجده سالمه ...الان وقت این حرف های تکراری نیست مهمون ها پائین نشستن نسیم و فرشید هم رسیدن می شه اعصاب منو خورد نکنی صمیم عزیزم؟ صمیم عصبی از بحث با مادرش از پله ها پائین رفت وقتی با راد آریان پور دست می داد او با لبخند تمسخر امیزی گفت جرا دختر بچه ها فکر می کنند اگه عصبی باشند جذاب تر به نظر می رسند ؟ صمیم سریع جواب داد به همون دلیلی که مردهای میانسال فکر می کنن اگه گستاخ باشن جدابیت از دست رفتشون رو به دست می آرن نسیم برای اینکه فضا را ملایم تر کند با لبخند گفت بیست و هشت ساله که میانسال نیست صمیم جان .هیجده ساله هم دختر بچه نیست نسیم جان پدر راد گفت دخترم اعتماد به نفس تو تحسین برانگیزه . از دخترهایی که برای هر حرفی جوابی در آستین دارند خوشم می اد صمیم با شرمندگی لبخند زد راد خودش را با شیئی عجیب که در دستش بود مشغول کرده بود و عکس العملی نشان نمی داد مهمانی با صحبت های اقای اریان پور و پدر صمیم در مورد شراکت شان ادامه پیدا کرد. صمیم از این بحث هایی که فقط بوی پول میداد بدش می امد حوصله اش سررفته بود پدر راد تا فرصت مناسبی پیدا می کرد شروع می کرد به تعریف از راد راد هم مثل مشاور کاری و هم مشاور خانواده گی پدرش بود و پدر راد به شدت تحت تاثیر شخصیت پسرش بود همه تصمیم های تجاری به عهده راد بود اما ان شب راد بسیار ساکت بود و فقط هراز چند گاهی جملات کوتاهی به حرف های پدرش اضاه می کرد گویی راد در دنیای تاریک خودش غرق شده بود اقای اریان پور چند بار به داستان های شراکت های گذشته اش اشاره کرد و اینکه چند نفر که خواسته بودند سرانها کلاه بگذارند چه طور از این کارشان پشیمان شده اند مرتب هم طی این صحبت ها اقدامات به موقع و شجاعت و قاطعیت را را تحسین می کرد و ادعا می کرد با وجود راد کسی دیگر جرات نمی کند برای ان ها کیسه ای بدوزد ... صمیم با اینکه می خواست خود را بی تفاوت نشان بدهد و به راد نگاه نکند ولی جون راد تمام مدت با ان شی فلزی عجیب مشغول بود هر از چند گاهی فرصت می کرد تا نگاهی به او بیندازد سکوت راد صمیم را ازار می داد در سکوت راد در نگاه های راد در صدای راد چیزی بود که صمیم را به وحشت می انداخت. چیزی مثل بیگانگی و خشمی کهنه صمیم در همین فکرها بود که هومن اس ام اس زد چی کار می کنی؟ صمیم اه بلندی کشید و جواب فرستاد تویه مهمونی خسته کننده خانواده گی هستم تو کجایی؟ نزدیک خونه شما از بعد از ظهر که ندیدمت دلم خیلی برات تنگ شده میشه یه لحظه بیای پشت پنجره ببینمت ؟ باشه منم یه نفسی می کشم صمیم از جمع عذر خواست و به بالکن اتاقش رفت شب ارام و لطیف بهاری با درخشش زیبای ستاره هایش به پری کوچکی که به بالکن قدم گاشت سلام می کردند صمیم پاترول هومن را دید که از پیچ کوچه پیچید و جلوی درخانه توقف کرد هومن پیاده شد و همین طور که از دور به وزش موهای زیبای صمیم در نسیم شبانه نگاه می کرد شماره صمیم را گرفت الو؟ شبت به خیر هومن چه هوای خوبی صمیم واقعا فکر می کنی این لباسی که پوشیدی مناسبه ؟ صمیم دوباره احساس کرد خفقان بهش دست داد و از خوش رفتاری با هومن پشیمان شد این همه راه اومدی که لباس منو چک کنی ؟ هومن با عصبانیت گفت فقط یه سوال پرسیدم صمیم گوشی را قطع کرد نجیبه خانم میز شام را چیده بود بعد از صرف شام همه رفتند توی باغ نشستند پدر صمیم داشت خاطره ای از عروسی نسیم و فرشید را تعریف می کرد راد با خنده های کوتاهی سعی می کرد با جمع همراهی کند ولی با یک نگاه می شد فهمید در خیالات خود غوطه ور است پدر راد با خنده رو به صمیم گفت البته به زودی این خانواده خاطره های جدیدی از عروسی جدیدی خواهد داشت پدر صمیم هم ضمن تائید گفت برای عروسی صمیم برنامه های خاصی دارم بعد از عروسی نسیم با تجربه تر شدم و بهتر می تونم برقصم همه خندیدند تنها کسی که نخندید و سعی نکرد ادای خندیدن را در بیاورد راد بود در این لحظه گوشی صمیم در بالا روی تخت برای دهمین بار اهنگ گنجشکک اشی مشی را می زد و هومن کمی دورتر پشت در ویلا از عصبانیت به خود می پیچید در باغ بعد از چند لحظه سکوت پدر صمیم روبه راد گفت شما به ما افتخار نمی دید کمی از هنرتان برای ما صحبت کنید؟

romangram.com | @romangram_com