#از_تو_میگریزم_پارت_10
صمیم با گریه به راد حمله ور شد و همین طور که به سینه اش مشت می زد گفت تو فکر کردی می تونی همه چیزو مسخره کنی؟ تو حق نداری با من این کاروبکنی من یه سال تمام درس خوندم می فهمی؟ تو نمی تونی این طوری با سرنوشت من بازی کنی. راد دستهای صمیم را گرفت و سعی کرد اورا ارام کند اما صمیم همچنان دست و چا می زد ولم کن وحشی امازونی حیوون وحشی بیشرف...راد صمیم را به زور روی تخت نشاند صورتش را به طرف خودگرفت گفت توراست می گی من یه وحشی امازونی ام و دختر بچه های بی ادب رو می خورم صمیم سرش را عقب کشید که من یه دختر بچه ام توچی هستی قهرمانی که زورش به دختر بچه ها میرسه کسی که برای رسیدن به چیزی که می خواد حاضره یه دختربچه رو که حتی از موضوع خبر نداره قربانی کنه صمیم پوزخند زد و گفت یه جنتلمن واقعی که برای این کارش با نزاکت عذرخواهی می کنه و با بغض گفت ازاینکه یک سال زحمت یه نفرو شاید هم تمام اینده اش روبه باد داده راد با بی تفاوتی عق ایستاد و گفت من شاید اون قدر که شما انتظار دارید جنتلمن نباشم بابت این هم با نزاکت عذرخواهی می کنم اما به همین دلیل توباید بیشتر مواظب خودت باشی کوچولو بهتره ادمی رو که بویی از جوانمردی نبرده اونم توهمچین موقعیتی زیاد عصبانی نکنی صمیم با غرور سرش را بالاگرفت توهیچ کاری نمی تونی بکنی خیلی زود پدرم منو از اینجا نجات می ده و حساب توروهم کف دستت می ذاره راد بازوی صمیم راگرفت و اورا به طرف خودش کشید و بالحنی سرد که صمیم را می ترساند گفت کسی که تورو از خونه خودت می دزده بعداز اون تقریبا هرکاری بخواد می تونه با تو بکنه مخصوصا اگه نه جنتلمن باشه و نه ترسو صمیم با وحشت عقب کشید و گوشه تخت کز کرد احساس می کرد وجودش از اضطراب تحلیل می رود راد گفت با این حال این ادم در واقع این جانور وحشی امازونی دیگه چی بود اهان بله بی شرف این جانور وحشی امازونی بی شرف از سر تفریح و تفنن می خواد ادای ادم های باشرف رو دربیاره بنابراین تاوقتی که مثل یه مهمان رفتار کنید با شما مثل یه میهمان رفتار خواهد شد و همون طور که گفتم امنیت شما تحت مسئولیت منه و بعد از اتاق خارج شد صمیم مبهوت و درمانده به دری که قفل شد نگاه کرد...احساس اینکه هیچکاری نمی تواند بکند اضطراب اسیربودن در چنگ دیوانه ای که هیچ چیز برایش اهمیتی ندارد صمیم را فلج کرده بود اگر این دیوانه از اینکه ادای ادم های باشرف را دربیاورد خسته شود ؟ صمیم دیگر یارای ادامه دادن به افکار پریشانش را نداشت....باصدای بازشدن قفل در صمیم نیم خیز شد خدمتکار سینی صبحانه به دست واردشد و با دیدن پلکهای صورتی رنگ صمیم گفت ای بابا شما زن ها هم که شلنگ به چشمهاتون وصل کردید حالا مگه چی شده خانم جان؟ و بعد سینی را روی تخت گذاشت صمیم بدون اینکه به چهره خدمتکار نگاه کند گفت نمی خورم ببرینش .میل خودتونه ولی بهتره به زبان خوش بخورید اقا به این خونه که می ان زیاد اخلاق درست و حسابی ندارندها البته اقا هیچ وقت اخلاق درست حسابی ندارن .من از اون اقاتون نمی ترسم چیزی میل ندارم خدمتکار با تعجب پرسید واقعا نمی ترسید ؟ خوش به حالتون خانم من که با این سن و سال اقا که منو صدا میزنن موبه تنم سیخ می شه عجب دلی دارید. صمیم با بی اعتنایی صورتش را برگرداند و احمد اقا هم از روی ناچاری سینی غذا را برداشت و از اتاق بیرون رفت ده دقیقه طول نکشید که راد سینی به دست واردشد و سینی را با شدت گذاشت روی میزکنار تخت من با این همه دردسر باید به صبحانه توهم رسیدگی کنم؟ صمیم پوزخند زد ببخشید من نمی دونستم چند نفر دیگه روهم دزدیدین اصلا شما می فرمودین من خودم با پای خودم می اومدم شما به زحمت نمی افتادین با این همه دردسر راد دست به سینه صمیم را نگاه کرد دختر بچه ها همه شون اینقدر بلبل زبونند؟ قبل از اینکه صمیم جواب بدهد احمد اقا گفت من که از اول گفتم بچه دزدی همش دردسر اقا راد برگشت و باسردی گفت احمداقا توچرا نمی ری به کارت برسی؟ چشم الساعه رفتم صمیم با بهت و ترس رفتن احمداقا را تماشا کرد و از روی تخت بلند شد و گوشه دیوار ایستاد راد برای چه احمد اقا را دست به سر کرده بود ؟ راد با یک نگاه به چهره صمیم متوجه ترس اوشد اما با بیتفاوتی گفت خب خانم کوچولو برای چی صبحونشون رو نمیخورن ؟ برای اینکه معلوم نیست چی تو غذا ریخته باشن برای اینکه تواین اضطراب و ناراحتی یه لقمه از گلوم پائین نمی ره. و مهمتر از همه این ها برای اینکه به شما ربطی نداره راد همین طور که به صمیم نزدیک می شد با لحن تهدید امیزی گفت اشتباه می کنی این موضوع از جهاتی به من مربوط میشه من فکر نمی کنم پدرت حاضر باشه سر جنازه تو بامن معامله ای بکنه صمیم از ترس خودش را به دیوار چسبانده بود و با نزدیک شدن راد بغض کرد راد صمیم را به زور تا لبه تخت اورد بعدمیز را کشید جلو و در حالی که به چشم های خیس صمیم خیره شده بود گفت بخور من اگه بخوام بی هوشت کنم مثل دفعه پیش مستقیم عمل می کنم اگه بخوام اینو به خوردت بدم هم همین طور و بعد از اتاق بیرون رفت صمیم به سینی صبحانه نگاه کرد یک لحظه سینی ای که نجیبه خانم برایش اورده بود را به یاد اورد و خنده ها و شوخی هایشان را با نسیم ایا بار دیگر انقدر اسوده و خوشبخت با نسیم می خندد؟ نسیم الان در چه حالی بود خانواده اش ؟ احساس می کرد مدت هاست که پدرش را ندیده است کی برای بردن او می ایند؟ صمیم با بغض به کنکور فکرکرد معماری و با اضطراب از خود پرسید یعنی به کنکور می رسم؟ چه ارزوهای نزدیکی برای همیشه از دفتر زندگیش محو می شدند....اقای ایرج مهرزداده؟ خودم هستم اقای اریان پور یه پیام براتون داشتن دخترتون همون طور که احتمالا می دونید برای چندروزی مهمان ایشون هستند. اقای اریان پور گفتن قبل از اینکه برای بردن شون تشریف بیارید جنس هاروهم اگر زحمتی نیست تحویل انبار ایشون بدید. اگه یه مو از سره دخترم کم....اجازه بدین اقای مهرزاده هنوز حرف من تموم نشده شما که نمی خواین24 ساعت دیگه هم برای این تماس منتظر بمونید؟ این شرایطی که عرض کردم برای 10 روز برقراره اقای اریان پور گفتند بعد از 10 روز برگشتن دخترتون رو نمی تونن تضمین کنن در ضمن اقای اریان پور سلام رسوندن.الو؟ایرج با عصبانیت فریاد زد الو اما تلفن قطع شده بود.خانم خانم بلند شید صمیم چشم هایش را بازکرد و چند لحظه خیره به احمد اقا نگاه کرد که سینی راروی میز گذاشت و سعی کرد با لحن جدی بگوید خانم صبح من اومدم سینی صبحانه رو بردم که اقا نیان ببینن دوباره جنگ و بحث بشه اما این دفعه پارتی بازی نمی کنم ها پاشید غذاتون رو بخورین صمیم نگاهی به ظرف غذا انداخت نای حرف زدن نداشت سینی غذا راروی پاهایش گذاشت و با مظلومت پرسید ساعت چنده احمداقا ؟داره شب میشه؟احمد اقا از اینکه صمیم اورا با اسم مخاطب قرارداده بود خوشحال شد خندید و گفت داره غروب میشه خانم کوچولو بخواین براتون ساعت می ارم ولی نباشه بهتره به ساعت که نگاه کنی نمی گذره جانم صمیم اه کشید اینجا چرا پنجره نداره احمد اقا؟ اینجا اتاق مخفیه دختر جان از بیرون اصلا معلوم نیست که اینجا هم اتاقی هست درش هم جزئی از دیواره و بعد با غرور سرش را بالا گرفت فقط خودمون می دونیم درش کجاست و چه جوری بازمیشه صمیم که از این حرف احمداقا عصبانی شده بود گفت خوش به حال تون چه سعادتی شما که این همه تکنولوژی تون بالاست درسرویس بهداشتی تون چرا بسته نمی شه؟ احمد اقا باژست کسی حرف می زد که مالک بناست شما هم خیلی ایراد می گیریدها دختر خانم تواین اتاق که غیر شما کسی نیست اینجا خیلی وقت بود که استفاده نمی شد....صمیم زیرلبی غرلند کرد غذاتون هم بی نمکه به جای احمد اقا راد جواب داد واقعا ببخشید به مدیر هتل می گم سراشپز رو اخراج کنند صمیم دست از غذاخوردن کشید و به راد نگاه کرد راد بی توجه به صمیم روبه احمداقا گفت ببین بچه ها چی لازم دارن به امی هم بگو توسالن باشه کارش دارم احمد اقا سریع گفت بله اقا و از اتاق خارج شد راد کمی در اتاق قدم زد و به لکه بزرگ اشک روی بالش نگاهی انداخت اگه پدرت جنس هارو تحویل نداد شما رو یه مدت اینجا نگه می دارم یه دم و دستگاه مختصری هم برای ابغوره گیری می اریم بعد یه مدت با فروش ابغوره ها ضرری رو که پدرت بهمون زد جبران می کنیم خوبه؟ صمیم مستقیم به چشمهای راد نگاه کرد و گفت خودتون هم مثل غذاتون بی نمک اید راد دست به جیب بلند خندید صمیم اب دهانش را قورت داد و مبهوت به راد نگاه کرد احساس می کرد با دیوانه ای طرف است که هیچ کدام از رفتارهایش را نمی تواند پیش بینی کند . راد بعد از لحظه ای ارام شد و با لبخند صمیم را نگاه کرد عوضش توخیلی بامزه ای کوچولو پیراهن مردانه کرم رنگی پوشیده بود با شلوار تیره استین های پیرهنش را تا ارنج تا زده بود و ساعدهای عضلانی و پررگ تیره اش با سفیدی لباس تضاد عجیبی به وجود می اورد . صمیم با خود فکر کرد چه دستهای زشتی راد گفت گفتم با پدرتون تماس بگیرن امیدوارم تا چندروز دیگه هم مسئله حل اگر هم بد می گذره اعم از بینمکیه غذا یا من باید ببخشید در ضمن حتما دیدی اگه بخواید دوش بگیرید یه دوش دستی تو سرویس بهداشتی هست و بعد از اتاق بیرون رفت. صمیم اه کشید و برای چندمین بار در دیوارها دنبال پنجره گشت احساس می کرد پنجه سیاهی به قلبش چنگ می زند نگران بود اگر همه چیز همان طور که راد اریان پورمی خواست و برنامه ریزی کرده بود پیش نمی رفت؟ در ان صورت هم تا این حد با نزاکت و با فاصله باقی می ماند؟ برای اولین بار فکر فرار ذهن صمیم را به خودش مشغول کرده بود باخودش فکر کرد به هر حال چیزی برای از دست دادن ندارم یا موفق میشم یا بر میگردم همین جا...نمی تونن به من اسیبی بزنن می خوان سر من معامله کنن اما چه طور می توانست فرار کند صمیم نمی دانست ان عمارت کجاست؟چه قدر از جاده اصلی دور است ...اسب را درنیمه شب جنگل به یاد اوردو با خودش گفت حتما خیلی دوره اما اگر با اسب امده حتما می توانست با اسب هم برگردد. صمیم تصمیم گرفت از این به بعد ملایم تر رفتار کند با خودش فکر کرد این طوری اون ها کم تدبیر تر می شن اما اصطبل کجا بود ؟ بچه ها که راد از انها حرف می زد چند نفر بودن با ناامیدی سرش را به دیوار تکیه داد با خود زمزمه کرد احمقانه است ...حتی نمی دونم کجام و هیچ امکانی برای فرار ندارم و باز هم اسمان زیبای چشمانش ابی شد....مهشید مسکن و لیوان اب را ازسینی برداشت و به نجیبه خانم گفت به رضا بگو بره لباس منو از مزون تحویل بگیره بگو مواظب باشه موقع اوردن اتوی لباس روبه هم نریزه و بعد رو به نسیم کرد و گفت تو توی مزون فهمیمه جان لباس نداشتی؟ نسیم چند لحظه به مادرش نگاه کرد مامان تو الان تواین موقعیت واقعا می تونی به لباست تومزون فهیمه جان فکر کنی؟ من به خاطر این می گم که فهیمه جان فکر نکنه به خاطر پولش نمی ریم دنبال لباس ها به هر حال هرچیزی ادابی داره عزیزم نسیم اه بلندی کشید و به گوشه دوری از سالن نگاه کرد که پدر و همسرش در ان مشغول صحبت بودند مهرزاده اخم کرده بود و مرتب در کشویی گوشی موبایلش را باز و بسته می کرد .فرشید به جلو خم شده بود با جدید و شمرده چیزهایی را می گفت نسیم دلش میخواست داد بزند به جای حرف زند پاشید کاری بکنید که مادرش رشته افکارش راپاره کرد توهم یک کم به خودت برست لزومی نداره این قدر اشفته و بدون ارایش این ور و اون ور بگردی خوب نیست عزیزم نسیم ترجیح داد جوابی ندهد و بلند شد تاقدمی در باغ بزند باغ بازی های کودکانه شان با صمیم باغ دویدن های پابرهنه روی چمن ها نسیم برق چیزی را روی زمین دید دولا شد و از پس اشکهایش به گل سر کوچک صمیم نگاه کرد نسیم دستی به پروانه کوچک پرنگین کشید و باخود زمزمه کرد صمیم کجائی؟ کیلومترها دورتر صمیم گل سرش را از موهایش برداشت و دست انداخت به سمت دیگر سرش دومی را پیدا نکرد ازروی تخت بلند شد و ملافه ها را بلند کرد ان ها را تکان داد و زمین را نگاه کرد اما پروانه کوچک نبود صمیم به پروانه ای که در دستش بود نگاه کرد و مایوسانه گفت خواهر کوچولوت گم شده کجاست؟فرشید عقب کشید و با تاکید گفت برید یه چک بدین دست شون صمیم روبیارید جنس ها که معلوم نیست کی بیاد مهرزاده با تشویش گفت نمی شه بهشون اطمینان کرد چک رو به اجرا گذاشتن چی کار کنیم؟ پای پلیس و دادگاه به این جریان بکشهکار برای همیشه خوابیده خودمن هم معلوم نیست چندسال بخوابم .جسارت نباشه البته خودتون بهتر می دونید...من به خاطر صمیم گفتم یهروز دوروز نیست که معلوم نیست جنس ها کی برسه .پول هم یه تومت دوتومن نیست فرشید چک ده صفری من با چه ضمانتی بدم دست دشمنم؟ فرشید ساکت شد و به مهشید نگاه کرد که کمی دورتر با تلفن مشغول خوش و بش بود نظره لطف شماست حمیراجان به پای خوش سلیقگی شما که نمی رسه...فرشید اه بلندی کشید و به نجیبه خانم گفت نسیم کجاست؟ بگید حاضر شه مارفع زحمت کنیم ایرج چنان غرق در افکار خودبود که فراموش کرد مثل همیشه به شوخی بگوید بمونید فرشید پیرها دوست ندارند تنها باشن نمی دونستی؟صمیم مردد در چهارچوب در توالت ایستاده بود و به دوش دستی نگاه می کرد عادت داشت قبل از خواب حتما دوش بگیرد واز طرفی احساس می کردیک حمام کمی اعصابش را ارامتر خواهد کرد اما به وسیله ای احتیاج داشت تا از پشت در را بسته نگه دارد یک طرف ذهنش مدام می گفت احمد اقا شام رو که اورد دیگه کسی نمی اد طرف دیگه فورا جواب می داد شاید کسی بیاد صمیم با استیصال فکر کرد انقدر که وقت تلف کردم تاالان دوش گرفته بودم تموم شده بود. طرف دیگه کسی نمیاد سریع تاکید کرد فرضا که امشب هم همین طوری خوابیدی فردا چی؟ نمی خوای که از کثیفی گند بزنی ؟ صمیم با ناچاری لباسش را دراورد و ان رادردسترسش روی تخت گذاشت و در حالی که بایک دست درانگه داشته بود با دست دیگر دوش را به سمت خود کشید و با به یادآوردن جکوزی زیبایش اه کشید و زیر لب غرلند کرد الحق که این حموم در شان پرنسس هاست.راد وارد اتاق شد و وقتی صمیم را در جای همیشگی اش کز کرده روی تخت ندید با تعجب به اطراف نگاه کرد باصدای شرشر اب برگشت و نگاهی به در توالت انداخت تصمیم گرفت نیم ساعت بعد برگردد که صمیم اهسته گوشه دررابازکرد و ساعدش را بیرون اورد تااز لبه تخت لباسش را بردارد اما لباس حریرش از لبه تخت سرخورده بود و کاملا از دسترس صمیم دورشده بود. رادلباس را برداشت و ان را به دست صمیم داد اما صمیم که به دلیل صدای اب حتی صدای امدن راد راهم نشنیده بود از تماس دستهای مردانه شوکه شد و دستش را کشید و در عین حال به شدت دررابست . انگشت های دستش زیر ضربه شدید در بین چهارچوب در ماند ... با صدای فریاد صمیم راد با نگرانی پشت در ایستاد چی شد صمیم؟ صمیم احساس کرد از درد فلج شده است چشم هایش سیاهی میرفت و احساس ضعف می کردبه در تکیه داد و لباسش را پوشید راد از پشت در با نگرانی صدا زد صمیم ؟ صمیم که یارای جواب دادن نداشت اهسته نالید می شه بری بیرون؟ امکان داره از حال بری سرت می خوره به کاشی ها.... بیا بیرون صمیم با بغض به لباسش که خیس شده و به بدنش چسبیده بود نگاه کرد. از اینکه با این وضعیت جلوی راد ظاهر شود خجالت می کشید راد از پشت در فریاد زد بازمیکنی یا به زور بازکنم؟ صمیم از ترس اینکه از حال برود برگشت و تصمیم گرفت سریع خودش را به ملافه های تخت برساند اما هنوز کاملا در را باز نکرده بود که چشمانش سیاهی رفت و اگر راد به موقع نرسیده بود با سرروی کاشی ها می فاتاد راد صمیم را به روی تخت رساند ملافه ای دوربدنش پیچید و سریع شماره احمد اقا را گرفت....احمد اقا جعبه کمک های اولیه و اب قند به دست واردشد و با دستپاچگی پرسید زیر شکنجه بی هوش شد اقا؟ راد نگاه غضبناکی به خدمتکارش انداخت و سر صمیم را بلند کرد و صورتش را تکان داد صمیم...صمیم... صمیم صدای راد را می شنید اما نای جواب دادن نداشت رادلیوان اب قند را نزدیک دهانش برد و گفت این رو بخور اما صمیم هیچ واکنشی نشان نداد...احمد خواب الوده پرسید مرداقا؟ راد فریاد زد احمدمثل اینکه اول باید تورو به هوش بیارم.من که چیزی نگفتم اقا مرده باشه هم فدای سرتون راد اب قند را در حلق صمیم می ریخت احمد اقا نگاه پدرانه ای به صمیم انداخت باحسرت گفت ولی حیف بود اقا کاش نمی کشتین راد تصمیم گرفت در فرصت مناسب درس مناسبی به احمد بدهد و پرسید شام خورده بود این؟ بله البته این دفعه غر زد که نمکش زیاده راد بی توجه به خوشمزگی های احمد اقابه ارامی اب قند را در دهان صمیم می ریخت صمیم بعد از چند لحظه کمی به خود امد ناله خفیفی کرد و چهره اش از درد انگشتانش منقبض شد راد دست صمیم را بلند کرد و نگاهی به ان انداخت احمد با دیدن انگشتان صمیم چهره در هم کشید و زیرلب زمزمه کرد دختر بیچاره اما راد با خونسردی گفت امیدوارم فقط گرفته گی باشه بااین شدتی که این دروکوبید .خودش کوبید اقا؟ حتما شما گفتین سرمون شلوغه خواسته به ما زحمت نده خودش خودش روشکنجه کرده راد که این بار واقعا خنده اش گرفته بود روبه صمیم کرد و گفت دست شما درد نکنه واقعا شرمندمون کردید کاش همه گروگان ها به اندازه شما فهمیده بودن اما صمیم فقط اشک می ریخت و به دستش نگاه می کرد... راد با جدیت گفت دعا کن استخوونش نشکسته باشه خیلی درد داری؟ صمیم ارام پلک زد راد دستش را پانسمان کرد و قرص خواب اور و مسکن قوی به او داد صمیم بدون هیچ مقاومتی فقط نگاه کرد راد بعد از تمام کردن پانسمان صمیم احمد اقا را که روی صندلی چرت می زد بیدار کرد و به صمیم گفت اومده بودم زنگ بزنم با پدرت صحبت کنی باشه برای یه وقت دیگه الان بخواب و بعد رفت.من دوبار اومدم خواب بودی دختر خانم سحر خیز نیستی ها صمیم لبخند زیبایی زد و به ارامی روی تخت نشست احتمالا مال مسکن هاست خوابم رو سنگین کرده دستت چطوره بابا؟ درد میکنه احمد اقا مسکن می ارین برام احمد اقا سینی صبحانه را روی میز گذاشت و گفت اوردم بعد صبحانه بخور صمیم نگاهی به صورت احمد اقا انداخت و گفت احمد اقا شما خیلی با من خوب رفتار کردین خیلی مرد خوبی هستین نمی دونم چرا برای این ادم کار می کنید. اقای اریان پور رو می گی؟ اونم مرده خوبیه دختر جان همین سر صبح سفارش تون روبه من کردن گفتن هرچی لازم داشتین براتون بیارم گاهی این طور پیش می اد ادم ها باهم چی می افتن . حالا هم که چیزی نشده انشاالله باابت می اد دنبالت به سلامت با هم میرین از ما هم همیشه همین طور به خوبی یاد می کنی.ساعت ها نمی گذشتند .... هر ساعت برای صمیم مثل یک سال بود با هروزش باد با هر صدایی در طبقه بالا بی حرکت می نشست وبا اضطراب به در به دیوارها و سقف نگاه می کرد مثل پروانه ای بهاری بود که دست بی رحم بادی ناغافل اورا ربود و در جعبه ای حبس کرده است .صمیم از اتفاقهای دیگری می ترسید ....از نحسی دیگر... از پنجه تاریکی که قلبش را می فشرد....می ترسید باردیگر ان خانه ارامش ها و سفیدی های کودکانه اش را نبیند.با صدای در صمیم بلند شد و کنار تخت ایستاد کسی به در می زد امیدی در دل صمیم زنده شد یعنی دنبال من اومدن؟ یعنی پدر به پلیس خبرداده بود ؟ شاید روی دیوار دنبال در می گشتند صمیم احساس کرد از خوشحالی پرواز خواهد کرد . دوید و با تمام توانش به دیوار کوبید من اینجام من اینجام صدای منو می شنوید؟ کسی باز هم به در می زد...یعنی نمی شنیدند؟ صمیم بازهم به دیوار می کوبید کسی صدای منو می شنوه؟ بالاخره در باز شد صمیم با هیجان و خوشحالی به سمت در دوید اما با دیدن راد سعی کرد بایستد اما کنترلش را از دست داد و با سر به جلو پرت شد . راد صمیم را گرفت و اورااز خود دور کرد خانم شما چرا چای نخورده دختر خاله می شید ؟ صمیم با عصبانیت عقب کشید من فکر کردم فکرکردی شاهزاده رویاهات اومده نجاتت بده ؟ اون مال قصه هاست کوچولو درزدم که اگه توموقعیت نامناسبی هستی مزاحم نباشم به احمد هم گفتم سه بار دربزنه صمیم پوزخند زد بی خود سعی نکنید نقش یه ادم جنتلمن رو بازی کنید هیچ بهتون نمی اد ...شما هم بی خود سعی نکنید نقش زیبای خفته رو بازی کنید همون طور که می بینید نه زیبائید و نه متاسفانه خفته. البته انتظار نداشتم موجودی مثل شما بتونه زیبائی را درک کنه راد به حالت تهدید امیزی جلو امد و گفت مثلا من چه طور موجودی ام؟ صمیم یک قدم عقب رفت اما سعی میکرد ترسش را پشت لبخندی پنهان کند این چیه مثلا؟ خشم اژدها؟ راد بازهم جلوتر امد یه سوال پرسیدم من چه طور موجودی ام؟ صمیم در حالی که سعی می کرد نگاهش را از نگاه نافذ راد بدزدد گفت نمی دونم من موجود شناسی نخوندم . بذار بهت یاد بدم درس اول اینکه بعضی از موجودات رو نباید عصبانی کرد یاد گرفتی یا عملا توضیح بدم؟ صمیم با بغض عقب کشید و گفت وقتی بابام بیاد حسابت رو کف دستت می ذاره راد صمیم را به زور روی تخت نشاند و با عصبانیت گفت بابات اگه بیا بود خیلی وقت پش امده بود اروم بشین و دختر عاقلی باشدر همین لحظه احمد اقا واردشد و با دیدن راد و صمیم در ان وضعیت با تعجب جلوی در ایستاد راد سرش را از صورت صمیم بلند کرد و گفت احمد تو منو می پائی هرجا می رم دنبال من می ای؟ نه والله به خدا من شام خانم رو اوردم می خواین برگردم.نمی خواد صحبت ماهم تموم شده بود صمیم با بغض گفت ببرینش احمد اقا نمی خورم احمد اقا با ناراحتی برگشت روبه راد که ازاتاق بیرون می رفت گفت اقا چی کارش دارین بچه رو؟ قهر می کنه غذا نمی خوره راد برگشت بله؟ هیچی اقا منظورم این بود که بیاین بازم دعواش کنید به زور غذابخوره راد با عصبانیت بیرون رفت احمد اقا سینی غذا را جلوی صمیم گذاشت و گفت بخورجانم نخوری که جون نداری با اقا جنگ و بحث کنی برات کباب درست کردم.بخورببین نمکش خوبه؟مسکن بده احمد اقا هنوز درد می کنه با شکم خالی که نمی شه غذات رو بخوری مسکن هم می دم راستی اقا گفت هرموقع خواستی به من بگو ببرمت بالا دوش بگیری میگه اینجا درش بست نداره .بالا کجاست احمد اقا؟ بالا ویلاست جانم می دونی همه قبلا تابستونا رو می امدن اینجا ...بگم برات اینجا ملک قدیمی و از پدر مانده است .حتی تونبودی من جوان بودم عروسی خانم و اقا هم همین جا بود .چه عروسی ای بود اون سالن بزرگ بالا پر از مهمان همه ادم حسابی ها اون هم ادم حسابی های اون موقع .کدوم موقع احمد اقا؟ مگه چند سال گذشته غذات رو بخور بگم سی سال گذشته دختر اهان پدر راد رو می گی ؟ من فکر کردم عروسی خودش رو می گی . ها عروسی خودش هم اینجا بود ولی نکه بد خاطره ای بود زیاد به یاد نمی اریم .چرا بد بود ؟ خودش که بد نبود نه که بعدا بد شد از اولش بد به یادمون می اد.بعدا چرا بد شد احمد اقا؟ بد شد دختر جان از بد هم بدتر شد....جنگ و بحث شد بی ابرویی شد بی نجابتی شد دختر اخرش هم که مرگ بود همون مرگش خیر بود دختر.... احمد به فکر رفت و اه کشید دیگه جز مرگ چاره ای نبود. راد کشتش ؟ احمد اقا یکدفعه از فکر بیرون امد ها؟ نه دختر جان اقا اینجا نبود زبانم لال حرف کشتنش هم بود اقامی گفت بچه رو بذاره زمین بعد می کشمش دور از جونت همین جا حبس بود .
فاطمه براش غذا می اورد صمیم با وحشت به دیوارها نگاه کرد برای چی حبسش کرده بود؟ اقا گفت بچه بیاید ببرن بیمارستان بدونن حرومزاده است یا بچه اقاست . اقا گفت بچه که گناهی نداره ولی دور از جونت زن اینجا حبس بود می امدیم یک چشمش اشک بود یک چشمش خون خون هیچ حرف نمی زد فقط می گفت بگید منو بکش راحتم کنن قفس بی افتابه اینجا دختر سخت می امد اونم به زنه بچه به شکم برادرهاش می گفتند شوهرش نکرد ما به قبرش می کنیم گناهکار بود اما بنده خدا بود بد زجری دید.... احمد باز به فکر فرورفت و ...خدا از سر تقصیراتش بگذره...صمیم با وحشت پرسید چی شد احمد اقا؟موند اینجا پوسید؟دق کرد؟ طول کشید دختر جان...چند ماه طول کشید ...دق به دل شد... یه روز فاطمه امده دیده نیست اینجا تو دستشویی بود رفته برگشته دیده نیست صبرکرده به در زده بی جواب مانده دروشکستیم جنازه اش رو بیرون کشیدیم خن اینجا رو گرفته بود دختر ها می گفتی این در قفل نداره از ان روز اقا نبود من بودم فاطمه بود چند تن دیگه به خاکش کردیم گفتند اینجا شوم بود نمی امدند همه جاروگرد و غبار و برگ و خار گرفته بود حالا که می گویند کار این جنس هاست که امده اند خدا می دونه امدنم نمی اد به این اتاق گرده سیاهی به همه جا شیدن انگار ولی چه چاره ؟ اقا گفت اینجا رو پیدا نمی کنن . منم اینجا نگه می داره؟ چه قدر می خواد منو اینجا نگه داره احمد اقا؟ نترس دختر خانم توکه امروز فردا رفتنی هستی غصه نخور... منم به حرف کشیدی نگفتم که بترسی جانم پاشم برم دیروقت شد توهم بخواب . صمیم با وحشت گفت نمی شه نرید؟ من تنهایی می ترسم احمد اقا خندید از چی می ترسی دختر جان؟ باید برم الان اقا می اد باز بدخلقی می کنه ؟ می ترسم روحش اینجا باشه احمد اقا می شه شما نرید؟ احمد مردد مانده بود چه جوابی بدهد که موبایلش زنگ زد بله اقا .کجائی تو احمد؟ من اتاقه پائینم اقا .غذا می ذاری دهنش با قاشق؟ نه اقا یه کم حرف زدیم نمی خواد اختلاط کنید بیا بالا کارت دارم. من می خوام بیام خانم نمی ذاره. راد خندید احمد زورت به یه دختر بچه نمی رسه؟ گروگان گرفته ات؟ احمد خندید نه اقا انقدر هم پیر نشدیم هنوز خانم می ترسه اینجا تنها بمونه من از اون جهت ...اون خانم که منو درسته قورت می ده از چیزی هم می ترسه؟ بله اقا می گه تنهائی می ترسه . توبیا بالا من درستش می کنم .چشم اقا تا احمد تلفن را قطع کرد صمیم گفت چی شد احمد اقا؟ اقا خودشون دارن می ان من با اجازه تون برم .نه احمد اقا صبر کنید بیاد بعد شما برین . ای بابا خانم شما هم که دل شیر دارین . بعد از چند دقیقه راد وارد شد و با دیدن احمد گفت توکه هنوز اینجائی؟خانم گفتن شما بییایید بعد من برم . تواز خانم دستور میگیری یا از من ؟ از شما اقا این چه حرفیه... برو به کارهای بالا برس احمد سینی غذا را برداشت و سریع از اتاق خارج شد . راد دست به کمر پرسید موضوع چیه؟ من دیگه نمی خوام تواین اتاق باشم . توهرشب اگه یه مشکلی به وجود نیاری خوابت نمی بره؟ صمیم با عصبانیت تکرارکرد من دیگه نمی تونم تواین اتاق بمونم و بعد با بغض گفت می ترسم... راد پرسید مگه چه اتفاقی افتاده؟ صمیم نمی توانست بغضش را کنترل کند دیگه چه اتفاقی باید بیفته تو این اتاق کسی مرده خودکشی کرده توی همون توالت نمی تونم شب رو اینجا تنها بمونم راد که حتی طاقت شنیدن کلمه ای در مورد ان اتفاق را نداشت با عصبانیت پرسید تواز کجا می دونی ؟ صمیم از اینکه برای احمد دردسر درست کرده پشیمان شد این اهمیتی نداره به هر حال می دونم. اینجا اهمیت چیزها رو من تعیین می کنم و دستی به صورتش کشید این دهن لقی احمد کار دستمون می ده بالاخره ... صمیم انگار صحبت های راد را نمی شنید با اضطراب به در نیمه باز دستشوئی نگاه می کرد احساس می کرد کسی در تاریکی به او خیره شده راد نگاهی به چهره مضطرب صمیم انداخت و با کلافگی گفت باشه من هم می ام همین جا می مونم صمیم با عصبانیت گفت از توبیشتر از تنهائی می ترسم رادر حالی که از کله شقی صمیم در حیرت مانده بود دست به کمر گفت خب پس تنها بمون از اینجا نمی تونم ببرمت بالا برای ما امن نیست صمیم سرش را بالا گرفت و با غرور خاصی گفت از چی می ترسید از به قول خودتون یه دختر بچه؟ راد پوزخند زد اون که بله بر منکرش لعنت می ترسیم مخصوصا از یه دختر بچه که با این همه شجاعت. منوببرید بالا راد با بی تفاوتی گفت شب تون به خیر نترسید حتی روح هم از من بهتره و از اتاق بیرون رفت و در را از پشت قفل کرد. مدتی ایستاد و به سیاهی جنگل نگاه کرد صدای ساناز بعد از سال ها گویی در سیاهی طنین انداخت... راد خواهش می کنم...راد...راد منو ببخش ... راد من نمی تونم اینجا بمونم همه چیز در مقابل چشمانش جان می گرفت ... ساناز را از موهایش گرفته بود و روی زمین می کشید اورا بی توجه به التماس هایش به درون اتاق انداخته بود ساناز از پاهایش گرفته بود راد منو اینجا تنها نذار راد اورابا لگدی از خود دورکرده و بیرون امده بود و مثل حالا در را از پشت قفل کرده بود و این اخرین باری بود که ساناز را می دید و این اولین بار بود که چنین بی رحمانه رفتار می کرد شایدهمه چیز از همان موقع شروع شد...شبی که راد قلبش را که از خشم و خون می تپید همین جا پشت این در و برای همیشه خاک کرد و از ان پس به انسانی چنین سنگ دل و سرد تبدیل شد و تنفری سیاه تا اعماق وجودش ریشه دواند....راد برگشت و نگااهی پر از تردید به در انداخت چیزی در درونیش زمزمه کرد اما ان دختر هیچ گناهی نداره این فقط یه دختر بچه است راد از این دل رحمی خودش تعجب کرد یعنی هنوز هم قلبی برای برحم امدن باقی مانده بود؟راد در رابازکرد و روبه چهره پر از اشک صمیم گفت می برمت بالا ولی به دوشرط صمیم از سرمایی که از بیرون امد بیشتر بین ملافه ها فرورفت و همین طور که زانوبه بغل روی تخت نشسته بود بدون اینکه جوابی بدهد به راد نگاه کرد اول اینه قول بدی دردسر درست نکنی من میتونم تورو اینجا نگه دارم اما دارم بهت اعتماد می کنم... هرچند که زندگی به من یاد داده که به زن ها نباید اعتماد کرد صمیم پوزخند زد پس چرا این کارو می کنی؟ شاید هنوزم درسموخوب یاد نگرفتم. دوم اینکه این شغل شریف ابغوره گیری رو موقتا تعطیل می کنی اگه قراره اینجا هم بشینی اب غوره بگیری بالا هم بشینی ابغوره بگیری من دیگه چرا این همه به خودم زحمت بدم . صمیم که نمی خواست بیشتر از این بحث کند سریع بلند شد و گفت فقط از اینجا بریم وقتی صمیم از چهارچوب در رد می شد راد نگاهی با تردید به او انداخت پس شرط هام رو قبول کردی؟ صمیم که از رویارویی با راد وحشت داشت سرش را پائین انداخت و با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می امد گفت من که کفش ندارم .توهم که هیچی نداری غیر زبون . راد با موبایلش شماره ای گرفت احمد ...برو از اتاق بالا اتاق خواب بالا توی کمد یه جفت کفش برای خانم پیدا کن بیار سریع صمیم با دستپاچکی گفت کفش های اون رو نمی خوام بپوشم راد درب گوشیش را بست نترس شب نمی اد کفش هاش رو پس بگیره صمیم با نگرانی به راد نگاه کرد و گفت به احمد اقا بگید از کفش های خودش بیاره راد در حالی که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت احمد یه جفت کفش بیشتر نداره اونم توپاشه نصفه شبی خوب سرکارمون گذاشتی ها احمد دوان دوان امد و یک جفت کفش پاشنه بلند مخملی را گذاشت جلوی پای صمیم خانم بفرمائید صمیم نگاهی به کفش های مخملی انداخت که سبزه سیر بود و یک گل بزرگ کرم رنگ داشت ایناروبپوشم ؟ راد به کلافگی گفت اگه لطف کنید احمد پابهپا شد اقا من برم؟ بالا کار داشتم راد گفت برواحمد ماهم داریم می ایم صمیم از چهارچوب در گرفت و کفش ها را پوشید اما همین که خواست قدم بردارد لغزید.داخل ویلا دومرد کنار شومینه نشسته بودند که با دیدن راد بلند شدند و با تعجب به صمیم نگاه کردند. صمیم با اضطراب به اطراف نگاه می کرد که نگاهش با نگاه احمد اقا تلاقی کرد خوش امدید خانم خیلی صفا اوردید صمیم به سادگی و مهربانی احمد لبخند زد مرسی احمد اقا راد به یکی از ان دونفر گفت امیر به بهرامی زنگ زدی؟ امیر در حالی که به صمیم نگاه می کرد گفت بله قرارو تا اخر هفته عقب انداختم گفتند خودشون باهاتون تماس می گیرن لیستی که می خواستین هم اینجاست راد گفت باشه صبر کن برمی گردم و صمیم را با خود از پله ها بالا برد .امیر همین طور ایستاده بود و از پشت سر به صمیم نگاه می کرد صمیم سنگینی نگاهش را احساس می کرد . راد در انتهای کریدور در قدیمی را بازکرد بفرمائید صمیم وارد شد وبا تعجب نگاهی به اطرافش انداخت اتاق خواب بسیار بزرگی بود با میز توالت هفت متریش و اینه بزرگ منبت کاری شده ای که روی میز قرار گرفته بود و تخت بزرگ سفید رنگی که طولش حداقل به دوبرابر تخت های معمولی می رسید صمیم به پنجره های بزرگ روبه جنگل نگاه کرد و باخود گفت حداقل اینجا هوا و نور هست راد در چهارچوب در ایستاد و به در کوچکی در گوشه اتاق اشاره کرد اتاقه تعویض لباس بوده قبلا احتمالا هنوز هم چیزهایی قابل پوشیدن توش پیدا می کنی لباست رو عوض کن درست نیست اینجا جلوی بچه ها با این لباس بگردی صمیم دست به سینه برگشت روبه راد و پرسید لباس چه ایرادی داره؟ اگه اشتباه نکنم لباس خوابه یه لباس مناسب بپوش و بدون اینکه منتظر جواب صمیم بماند در را بست و از پشت قفل کرد.صمیم روی لبه تخت نشست یک لنگه کفشش را که در این چند دقیقه پایش رازده بود از پا کند و ان را باعصبانیت روی زمین انداخت گستاخ نفهم اما خیلی زود اشیا جالب اتاق باعث شدند که صمیم گستاخی گستاخ نفهم را فراموش کند اینه بزرگ افقی وسعت اتاق را دوبرابر نشان می داد و در ان گوشه های حریر روتختی به ارامی تاب می خوردند صمیم از چهارچوب تخت گرفت و با اهی عمیق بلند شد و به تصویر خودش در اینه غبار گرفته نگاه کرد و از خودش می پرسید این روزها کی تموم می شن؟ قفل در چرخید و احمد اقا سینی به دست وارد شد براتون شیر گرم اوردم خانم راحت می خوابین صمیم لبخند زد زحمت کشیدید احمد اقا دست شما درد نکنه خواهش می کنم خانم نوش جان صمیم با تردید نگاهی به احمد انداخت که سینی را روی میزگردی در کنار پنجره می گذاشت احمد اقا این کفش ها مال کی بود؟ ای بابا خانم شما هم که حسابی خرافاتی هستین حالا ما یه چیزی گفتیم پائین هم که اقا رو ترش کردن برای من که چرا می ری قصه تعریف می کنی . کفش های کی بود اینا احمد اقا ؟ نگران نباش کفش های ژاله خانمه مادر اقا قبلا اینجا زندگی می کردن بعد رفتند خارج لباس هاشون همین جا موند می دونید که تو خارج لباس های خیلی بهتری هست صمیم لبخند زدمی گم این کفش چرا انقدر عجیب و غریبه ؟ بله خانم مداون موقع است... این که چیزی نیست برید اون اتاق رو ببینید پرلباس های قدیمیه فکرنکنید سلیقه ما این طور بوده است توعجله بودم هرکدوم بهدستم رفت برداشتم بعد نگی احمد اقا بد سلیقه بود صمیم لبخند زد اما احمد از یاداوری خاطره تلخی چهره اش را درهم کشید وسائل ساناز خانم رو که اقا دستوردادن همه رو سوزوندیم و بعد گویی که حضور صمیم را فراموش کرده باشد در فکر فرورفت...اما با صدای زنگ موبایلش از جا پرید الو بله من امدم برای خانم شیر بیارم نه اقا خاطره تعریف نمی کنم بله اقا شما فرموده بودید ولی چشم اقا چشم دیگه بدون اجازه شما نمی ام بله اقا ...کجا شما انبار پشتی هستین؟چشم اقا الساعه و بعد گوشی را قطع کرد و گفت اقا غضبناک شدن باز صمیم از کله غضبناک خنده اش گرفت اما احمد با دستپاچگی از اتاق خارج شد و دررا پشت سرش قفل کرد.صمیم با احتیاط به سمت درب کوچک گوشه اتاق رفت در با ناله خفیفی باز شدو صمیم کلید غبارگرفته را زد ناگهان چند قفسه از لباس کیف و کفش جلوی چشمانش ظاهر شدند. صمیم بی اختیار از هیجان لبخند زد مثل اینبود که سوار ماشین زمان شده و در بوتیکی در سی سال پیش فرود امده باشد صمیم مثل دختر بچه ای که پنهانی بین وسائل بزرگ ترها می گردد از قفسه ای به قفس دیگر می رفت و به لباس ها دست می کشید رنگ ها و پارچه ها و مدل ها همه به نظرش جالب بودند. بسیاری از ان لباسها را در البوم های قدیمی دیده بود اما هیچ وقت فکر نمیکرد یک روز مجبور شود یکی از انها را بپوشد گاه می خندید و گاه با تحسین به کفش یا لباسی نگاه می کرد بیشتر از همه عینک دودی های بزرگ با قاب های رنگی اورا به خنده می انداخت و لباس های بی استینی که انگار اصلا پائین تنه نداشتند و بعضی با پارچه های لطیف و براق پائین تنه های بسیار بلند و پرچینی داشتند...اما بالاخره خسته شد پیرهن ساتن شیری رنگی را از کاور خاک گرفته اش بیرون کشید و ان را پوشید پیرهن رکاب های پهن چین داری داشت و ازنیمه بالا تنه پرچین و لخت تا مج پا می امد بین کفش های پاشنه دار کوتاه ترین شان را انتخاب کرد که کمی هم به پایش بزرگ بود بدتر اینکه دامن لباس هم کمی بلند بود اما حسن بزرگی داشت یک ربان اضافی برای بستن مو روی چوب رختی وجود داشت.صمیم از اتاق کوچک بیرون امد و نگاهی به ساعت انداخت با تعجب ازخودش پرسید دوساعت اونجا بودم؟ با خودش فکر کرد ساعت هم نعمت بزرگی است جلوی اینه تعظیم کوچکی کرد و صداش را کمی کلفت کرد اوه صمیم عزیز این دور رقص روبه من افتخار می دید ؟اما در یک لحظه گویی ماشین زمان اورابه قلعه اریان پور در دهه نود بازگرداند صمیم با اهی طولانی به اشیا غبار گرفته نگاه کرد و با ربانی که دستش بود قسمتی از اینه را تمیز کرد به تصویر خودش نگاه کرد زیر چشم هایش گود افتاده بود صمیم کشوی میز را بیرون کشید و با دیدن برسی خداراشکر کرد همین طور که در نی نی چشمان خود محو شده بود و روزهای تاریک و مبهم اینده را می کاوید ارام شانه را در موهایش می کشید....مادر بزرگ همیشه می گفت مورونذارید گره بخوره موی گره خورده بدشگونی می اره صمیم به تلخی لبخند زد اما حرکت جسم سیاه رنگی در اینه اورا از افکارش بیرون اورد صمیم با وحشت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد امیر انگشتش را روی لب هایش گذاشت و به ارامی گفت هیس من کاری باهات ندارم صمیم از لبه میز گرفت که زمین نخورد و با وحشت به در نگاه کرد چه طوری اومدین اینجا؟ تمام بدنش از ترس می لرزید از اون در نیومدم .اگه بیای جلو داد می زنم امیر با اضطراب گفت من کاری باهات ندارم اومدم کمکت کنم صمیم کمی بر خود مسلط شد و طرف میز کنار پنجره رفت تا کمی اب بخورد امیر در حالی که به او نزدیک می شد گفت می تونم از اینجا ببرمت بیرون صمیم با سوظن به امیر نگاه کرد گفتم جلو نیا برای چی می خوای به من کمک کنی؟ می تونید بذارید به حساب دلایل شخصی من وقت زیادی ندارم همراه من بیاین صمیم با تردید عقب کشید اگه بگیرتمون... اگه گیر بیفتیم شما چیزی از دست نمی دین برمیگردین به همین اتاق اتفاقی هم که برای من می افته به خودم مربوطه چه طور می خواید منو از اینجا بیرون ببرید؟ امیر نگاهی پرمعنی به صمیم انداخت و گفت همراه من بیا صمیم گوشه لباس را گرفت که زمین نخورد امیر روبروی اینه ای قدی و انتهای اتاق ایستاد و گفت این اینه در واقع یه در ببین این طوری باز میشه ...امیر تکه ای ازمنبت کاری های قاب اینه را چرخاند و ان را باز کرد صمیم حفره تاریکی روبه روی خود دید که روبه پائین بود...راه پله تاریکیه که به انباری قدیمی و از اونجا به راهروی دیگه ای ختم می شه انتهای راهرو یه در خروجی داره که به پشت ساختمون باز می شه دررو برات باز می ذارم تا اونجا بیا بقیه اش با من صمیم با وحشت به تاریکی نگاه می کرد شما الان از اینجا اومدین؟ بله من دیگه باید برم .چراغ داره؟ امیر لبخند زد نترسید خانم بله اینجاست صدای چرخیدن کلید در قفل در هردوی ان ها را به وحشت انداخت امیر در تاریکی فرورفت و صمیم فقط صدایش را شنید که نجواکنان گفت فردا یک شب صمیم اینه را به جای اولش بازگرداند و تکه منبت کاری را چرخاند و سعی کرد حالت خونسردی به چهره اش بدهد صدای احمد از پشت در امد خانم نگران نباشید منم نه اینکه به هول رفتم گفتم امتحان کنم ببینم دروقفل کردم یا نه شبتون به خیر صمیم با تردید و نگرانی به اینه ای که می دانست در پس ان حفره تاریکی است نگاه کرد...حفره تاریکی که می توانست اورا به فضای باز به ازادیش به خانه اش برساند می توانست اورااز این دژغبار گرفته کهنه که گویی در ان روی همه چیز غبار خاطرات شوم بود برهاند حس بسیار بدی نسبت به تاریکی پشت اینه داشت و همین طور نسبت به غریبه ای که در ان تاریکی گم شده بود اما این می توانست تنها شانس اوباشد پدر حتما برای بردن او می امد اما کی؟ خدایا نمی خوام کنکور و از دست بدم. و اگر پدر نتواند جنس ها را تحویل دهد؟ صمیم با وحشت به اینه نگاه کرد بیست و چهار ساعت فرصت داشت شاید در این مدت اتفاق هایی می افتاد شاید پلیس انجا را پیدا می کرد.در خواب خود را در جمن زاری وسیع دید که ازادانه می دود افتاب به روی وزش نرم چمن ها می درخشید و نسیمی به ارامی بین موهایش نجوا می کرد صمیم احساس کرد کسی از پشت سر به او نگاه می کند برگشت و در دوردست عمارت بزرگ و قدیمی ای را دید که در خاموشی خود فرورفته بود برای چندلحظه سکوت مرگباری دشت را فراگرفت بعد صدای ناله زنی اشنا که صمیم بارها د رخوابهایش دیده بود می گفت صمیم نرو نه صمیم برگرد......صمیم روی تخت نشست و به ساعت نگاه کرد سه نیمه شب بود زانوهایش را بغل کرد و صدای اشنای زن را به یاد اورد که اخرین بار اورا از رفتن به ته باغ منع کرده بود صمیم با ناباوری با خودزمزمه کرد اون می دونست که قراره ته باغ اتفاق بدی برای من بیفته حالا دوباره ان صدا به سراغش امده بود بین ملافه ها فرورفت و چشمانش را بست و اهسته به خواب رفت.صبح فردا برای صمیم اغاز روزی ازتردیدها و اضطرابها بود تمام روز را در اتاق بزرگ قدیمی قدم زد گویی می خواست ردی از سرنوشت مبهمش را در خطوط چهره اش ببیند صمیم با کلافگی روی تخت نشست و دستانش را در هم فشرد بیش از این تحمل فکر کردن در این مورد را نداشت اگر امیر می خواست اورا گروگان بگیرد تا مستقیما باپدرش وارد معامله شود چه؟ اگر سراوبا راد معامله می کرد و اورابه راد برمی گرداند؟ و بدتر از همه اگر گیر می افتادند؟ صمیم از خشم راد می ترسید ...اما درست در استانه انصراف وقتی که صمیم سررا روی بالش می گذاشت و تصمیم می گرفت خود را به جریان وقایع بسپارد و منتظر پدرش بماند اینه انتهای اتاق مثل وسوسه ای گریز ناپذیر اورابه خود می خواند ...گویی داشت به زبان بی زبانی می گفت بیا من بهت یه راهی نشون دادم اینجا راهی به ازادی است راهی برای برگشتن به خونه .....به خود می گفت می خوای مثل یه ترسو این شانسی رو که سراغت اومده از دست بدی؟ نمی خواست این شانس را از دست بدهد صمیم با خود فکر کرد شاید امیر خرده حسابی با راد داشته باشه اورابه خانوده اش می رساند و پول خوبی هم می گیرد.صمیم در این فکرها بود که کلید در قفل چرخید و راد وارد شد نگاهی به اطراف انداخت و بادیدن صمیم در ان لباس کمی شوکه شد صمیم با دستپاگی گفت خودتون گفتید از بین لباس ها یکیشون رو ...نه مسئله ای نیست...احمد برات نهار اورد؟ بله ممنون .موضوع خاصی هست؟ صمیم در حالی که سعی می کرد مستقیم در چهره راد نگاه نکندگفت نه چه طور مگه؟ مضطرب به نظر میرسی . صمیم سعی کرد لبخند بزند گروگان ها باید کاملا اروم و بیخیال به نظر برسن ؟ راد نگاهی طولانی به چهره صمیم کرد صمیم احساس کرد راد فکرش را خوانده است گویی قلبش در گلوگاهش نبض می زد ناخوداگاه دستش را روی گردنش گذاشته بود و به زمین نگاه می کرد بالاخره راد سکوت را شکست و گفت پدرت پیام فرستاده که می تونه چک ضمانتی برامون امضا کنه صمیم با خوشحالی سربلند کرد پس بالاخره پیش از انکه مجبور به فرار باشد نجات پیدا می کرد.پرامید و هیجان زده پرسید کی می ان دنبالم؟ راد با خونسردی گفت هروقت چنس ها رو تحویل بدن ما نمی تونیم مسئله روبا پلیس مطرح کنیم به همین دلیل چک ضمانت هم به درد من نمی خوره من قبول نکردم فقط بهتر دونستم خبر داشته باشی فکر نکنی به فکرت نیستن صمیم سعی کرد بغضش را پنهان کند و گفت بسیار خوب . به هر حال اگه چیزی لازم داشتی به احمد اقا بگو صمیم به تمسخر گفت ممنون شما زندانبان مهربونی هستید راد هم پوزخند زد نه اشتباه نکن کوچولو تنها چیزی که در من نیست مهربونیه . اختیار دارید چیزهای زیادی تو شما نیست نه تنها مهربونی راد همین طور که به طرف صمیم حرکت می کرد گفت اره یکی دیگه اش هم ترسه یکی دیگه اش هم رحمه یکی دیگه اش هم قلبه .....اما بادیدن بغض و ترس صمیم ایستاد و گفت مسلما نه می خوای از این بیشتر بشنوی و نه می خوای من از این بیشتر جلو بیام پس یه کم جلوی بلبل زبونی ات روبگیر ...راد برگشت و از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد صمیم که گویی به یک بلنگر ناامیدکننده نیاز داشت اشکش را پاک کرد و با عصبانیت زمزمه کرد همین امشب از شرت خلاص می شم غول بی شاخ و بی قلب.
romangram.com | @romangram_com