#از_تو_میگریزم_پارت_11


داخل اصطبل امیر برگشت و روبه صمیم پرسید اسب سواری بلدی ؟ صمیم با سر تاکید کرد اگه بخواید می تونیم با یه اسب بریم. صمیم گفت نه این طوری مطمئن تره اگه برای یکیشون اتفاقی افتاد یه اسب دیگه داریم چند لحظه بعد ان دو در سکوت سیاه شب در تاریکی های جنگل گم شدند.احمد فریاد زد اقا صدای منو می شنوید؟ راد که در فاصله نزدیکی از احمد بود گفت وقتی برق می ره ادم چشمش نمی بینه احمد گوشش که می شنوه اگه تو کرش نکنی . من غلط بکنم اقا قصد جسارت نداشتم. یه چراغ قوه برای من پیدا کن برم ببینم چی شده خبر بده به بچه ها کسی از جاش تکون نخوره .چشم اقانیم ساعت بعد راد با عصبانیت سیم بریده شده را دردست فشرد یکی این رو قطع کرده و بعد به سرعت چسب لنت را با دهان برید و دو سر سیم را دوباره به هم متصل کرد و به سمت ساختمان دوید داخل ساختمان احمد با خنده گفت دست شما درد نکنه اقا درست شد اما مجبور شد خود را از سرراه راد کنار بکشد وبعد پشت سر او با نگرانی پله ها را دوید اتفاقی افتاده اقا؟ راد سریع در اتاقی را که صمیم داخل ان بود باز کرد و اطراف را نگاه کرد مثل یک ببر زخم خورده از گوشه ای بهگوشه دیگر می رفت احمد سریع دوید و اتاقک انتهای اتاق را نگاه کرد اینجا نیست اقا رادبه پرده حریر پنجره چنگ زد و از پنجره به جنگل نگاه کرد بردنش احمد که با وحشت به تکه پاره شده پرده درد ست راد نگاه می کرد گفت چه طور اقا چه طور بردنش ؟ راد پرده را درمشتش فشرد نمی ذارم این طوری تمومش کنی مهرزاده و سریع از اتاق خارج شد احمد دنبالش دوید کجا می رید اقا؟ راد همین طور که از پله ها پایین می رفت گفت به بچه ها بگو اسب روبردارن و جنگل رو بگردن نمی تونن زیاد دورشده باشن چند لحظه بعد راد اسب را با تمام قدرت هی کرد و به سمت جلنگل پیش رفت ...خشمی کهنه در رگ هایش به جوش امده بود می دونستم نباید به یه زن اعتماد کرد.امیر دهانه اسب را کشید و رو به صمیم گفت اسب ها خیلی خسته شدند بهتره یک کم استراحت کنیم صمیم به پشت سرش نگاه کرد می ترسم دنبالمون باشن امیر خندید نترس فکر کنم هنوز داره با سیم ها ور میره تا به خونه روشنایی نرسونده هم متوجه نبودنت نمی شده هر دو از اسب پیاده شدند امیر اسب ها را به درختی بست و کمی از اطراف چوب جمع کرد و اتشی روشن کرد بیا بشین صمیم روی تخته سنگی در ان نزدیکی نشست و نگاهش را به شعله اتش دوخت نور سرخ شعله های اتش روی پوست لطیف چهره اش می رقصید و تارموهای نرم و سبکش به ارامی همراه شعله های اتش با موسیقی جنگل می رقصیدند امیر مدتی طولانی به صمیم نگاه کرد اما صمیم که محو رقص شعله ها شده بود متوجه نگاه امیر نبود گویی در رقص خاموش شعله ها طرح هایی ناشناخته از تقدیر فرداها را می دید ...صدای امیر سکوت جنگل را شکافت شما تو این لباس واقعا مثل فرشته ها به نظر می رسید صمیم که انگار تازه متوجه حضور امیر شده باشد لبخند زد ممنون لطف دارید . نه منظورم تعارف نبود توچشم های واقعا قشنگی داری صمیم دوباره نگاهش را به شعله اتش دوخت و گفت به نظر من زیبائی های طبیعی جالب ترین این شعله به نظر من زیبایی خیره کننده ای داره .اما تو زیباترین چیزی هستی که من تابه حال داشتم صمیم به تندی امیر را نگاه کرد منظورت از داشتن چیه؟ امیر دستانش را در اتش گرم می کرد هیچی منظوری نداشتم چهره امیر درست در بالای اتش حالت ترسناکی به خود گرفته بود از چشمانش فقط حفره های تاریکی دیده می شد و سایه بینیش روی پیشانی حالت عجیبی به چهره اش می داد دستانش روی اتش حالت اسکلت های بزرگ و سیاهی رابه خود گرفته بود. در قلب تاریک جنگل وحشتی مرموز در دل صمیم ریشه می دواند ...می تونم با خانواده ام تماس بگیرم؟ نه تلفن های خونه تون الان کنترل میشه صمیم با صدایی لرزان گفت مگه نمی خوای منو ببری خونه؟ چرا ولی نمی خوام قبل از اینکه توروبرسونم خونه گیر پلیس بیفتم. صمیم با استیصال به اسبها اشاره کرد پس پاشو. بعد برای اینکه جو را عوض کند سیگاری اتش زد و گفت تابرسی پشت در مشکلی برات پیش نیومد ؟ صمیم سعی میکرد ترس خود را پنهان کند نه فقط...فقط چی؟ چیزهای عجیبی تو انبار پائین بود اونجا یه صندلی الکتریکی دیدم بایه صندوق عجیب اصلا خود ساختمان مشکوکه چرا باید تویه خونه همچین راه خروجی وجود داشته باشه ؟ چراباید همچین اینه ای ساخته باشن؟ اامیر پوزخند زد پس توکلا از هیچی خبر نداری صمیم هم به وضعیت خودش خندید نه راستش روبخوای حتی دقیقا نمی دونم اختلاف پدرم و اریان پورها سر چی بود ولی همین طور که می بینی برای قربانی شدن نیازی به معلومات بالا نیست امیر با نفرت گفت اریان پورها گذشته سیاسی تاریکی دارن اینجا هم مامن فعالیت های زیر زمینی و کثیف شون بوده ساختمانش هم برای همین ساخته شده . اما احمد اقا می گفت یه مدت اینجا زندگی می کردن. اره به ظاهر خونه اشرافی بود که خانواده ای متشخص توش زندگی می کردن .تو اینا رو از کجا می دونی ؟ امیر با نفرتی کهنه در صدایش گفت پدر من هم یکی از قربانی های کارهای کثیف شون بود من یک سالم بود که کشتنش . پدر راد کشتش ؟ امیر در حالی که نفرت در صدایش موج می زد گفت نه این اقایون دست خودشون رو کثیف نمی کنن توهر موضوعی ما بدبخت ها رو سپر می کنن اون باعث مرگ پدرم شده صمیم بهت زده و متاثر پرسید راد از این موضوع خبر داره؟ اگه خبر داشت که منو استخدام نمی کرد. توبه خاطر این منو از اونجا فراری دادی؟ این بود وبرای خودم هم نفع هایی داشت .چه نفع هایی؟ گفتم که همون اولین بار که توی سالن دیدمت زیبائیت توجه ام رو جلب کرد نسیم سردی در جنگل وزید و اتش را روبه خاموشی برد صمیم بازوهایش را جمع کرد امیر در حالی که سعی می کرد اتش را زنده نگه دارد پرسید سردته؟ نه چیزی نیست.امیر بلند شد کت بهاریش رو دراورد و ان را از پشت سر روی شانه های صمیم انداخت و به ارامی در گوشش گفت حیفه بدن لطیفت نیست که سردش بشه؟ صمیم از جا بلند شد و کت امیر را به زمین پرت کرد و با عصبانیت گفت من سردم نیست امیر نگاه بی شرمانه ای به او انداخت و به ارامی جلو امد جدی؟ راستش رو بخوای من هم وقتی به چند لحظه بعد فکر می کنم بدنم گرم می شه حتی می خوام این پیرهن رو هم از تنم در بیارم و شروع کرد به بازکردن دگمه های پیرهنش صمیم عقب تر رفت بی شرف رذل کمرش به درختی چسبید با استیصال برگشت و سعی کرد با دستان لرزانش اسبش را بازکند . امیر خنده بلندی سرداد کجا می خوای بری ؟ نکنه می خوای برگردی پیش راد عزیزت احمق نباش دختر کوچولو توبرای اینکه از اینجا فرارکنی به من احتیاج داری من چیز زیادی نمی خوام!راد بدون اینکه به اسب نفس بدهد می تاخت وجب به وجب این جنگل را خوب می شناخت اما تاریکی جنگل را فراگرفته بود حساب هایش باهم نمی خواند تا انجا که می دانست مهرزاده نه چنین جراتی و نه چنین امکانی داشت که مخفی گاه صمیم را پیدا کند و اورا پنهانی با خود ببرد .. این ها دیگر برای راد اهمیتی نداشت سعی کرد چشمانش را به تاریکی عادت دهد با بتواند اطرافش را ببیند با خود زمزمه کرد بایدهمین نزدیکی ها باشید گیرتون میارم راه دیگه ای جز ردشدن از اینجا ندارید. از این جنگل بیرون نمی ری صمیم برت می گردونم.راد با صدای زنگ مسیج گوشی به صفحه موبایلش نگاه کرد اس ام اس از خط حمید بود امیر نیست اقای اریان پورهمه جا دنبالش گشتیم اینجا نیست. راد باخشم گوشی موبایل را در مشتش فشرد این پاسخ همه سوال هایش بود....صمیم می خواست سوار اسب شود که امیر اورا از اسب دورکرد. صمیم سعی می کرد خود را از چنگال امیر برهاند ولم کن حیون امیر فریاد زد بی خود دست و پا نزن تو چاره دیگری نداری صمیم تمام قدرتش را جمع کرد وبا ارنج به شکم امیر زد و شروع به دویدن کرد با وحشت به عقب نگاه کرد امیر هرلحظه به او نزدیکتر می شد گویی می دانست که صمیم راه فراری ندارد و بالاخره به دام می افتد صمیم از وحشت به گریه افتاد دیگر چاره ای نداشت با تمام وجود فریاد زد کمک کمکم کنید.... تا انجا که پاهایش یارای حرکت داشت می دوید و با بیچارگی طعمه ای به دام افتاده می گریست صدای قدم های امیر هر لحظه نزدیکترمی شد صمیم مرگ را جلوی چشمانش می دید اما دست دیگری شانه امیر را چنگ زد و اورا با یک ضربه نقش زمین کرد و دومرد با هم گلاویز شدند...با هر ضربه ای که راد به صورت امیر می زد بند بند وجود صمیم می لرزید دیگر چیزی از صورت امیر دیده نمی شد و خون روی تن برهنه اش جاری شده بود صمیم از وحشت با صدای بلند شروع به گریستن کرد. دست های امیر مثل مترسکی بی جان اطراف بدنش افتاده بود وسرش با هر ضربه به شدت تکان می خورد صمیم نمی توانست این صحنه را ببیند همراه گریه فریاد زد ولش کن مرده کشتیش راد نگاهی به صمیم انداخت که صمیم در اعماق وجودش لرزید. بعد امیر را مثل یک جسد به سمت اتش کشید صورت امیر رد پهنی از خون روی زمین می کشید راد دست امیر را گرفت و ان را داخل اتش گذاشت امیر با فریاد گوشخراشی به هوش امد صمیم از دیدن این صحنه زبانش بند امده بود یک قدم به عقب برداشت و بعد دوید به عقب نگاه کرد و راد را دید که با لگد امیر را از اتش دور کرد و به سمت اوامد حالت کسی را داشت که در جنگل گرفتار جانور مخوفی شده باشد چنان از خشم راد ترسیده بود که تاجان در بدن داشت می دوید اما پایش به سنگی گیر کرد و روی زمین افتاد از شدت درد فریاد کشید نمی توانست مچ پایش را حرکت دهد اما با نزدیک شدن راد دردش را فراموش کرد حتی وقتی راد درست بالای سرش ایستاده بود سعی می کرد با خزیدن روی زمین از اودورشود راد جند لحظه به او نگاه کرد صمیم در حالی که می گریست روی زمین افتاده بود راد چیز عجیبی در خود احساس می کرد گویی می خواست صمیم را بلند کند و اورادر اغوش بگیرد و ارامش کند اما در عین حال می خواست صمیم را بلند کند و با سیلی محکمی اورادوباره به زمین بزند راد برای اولین بار ضعفی در خود احساس کرد احساس کرد نمی تواند اورا بزند در حالی که باید این کار را می کرد مگر قسم نخورده بود هیچ خیانتی را بی جواب نگذارد؟ راد نشست و سعی کرد صمیم را از روی زمین بلند کند اما صمیم با وحشت به سروصورت او می زد ولم کن حیوون وحشی به من دست نزن راد بی توجه به دست و پازدنهای صمیم اورا بلند کرد و با خود به طرف اسب برد صمیم وحشت زده گریه می کردحاضر بود بمیرد اما زنده و در چنگال راد نباشد مطمئن بود که راد بلایی بدتر از مرگ سر او خواهد اورد.با استیصال گریه می کرد ولم کن باز هم غریزه حیات او راوادار میکرد فریاد بزند و کمک بخواهد. راد اوراباخود به نزدیک اسبش برد امیر مثل جسدی بی جان در گوشه ای افتاده بود و هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد صمیم بادیدن دست سوخته و صورت و بدن خون الود او از وحشت لرزید از شدت گریه نمی توانست کلمات را به درستی بیان کند ولم کن می خوای منم بکشی می خوای شکنجه ام کنی؟ راد بی توجه به فریادهای صمیم اورا روی اسب نشاند و باخود برد هنوز خیلی دور نشده بودند که حمید روی اسب به انها نزدیک شد یه صداهایی شنیدم اقا گفتم شاید به کمک احتیاج داشته باشید امیر اونجاست بندازش رو اسب بیارش توزیرزمین صمیم با شنیدن اسم زیر زمین به خود لرزید اما می دانست که دیگر فریاد زدن فایده ای ندارد.راد صمیم را با خود به اتاق مخفی در پشت ساختمان برد اما صمیم با وحشت دست و پا می زد نه نمی خوام برم اونجا ولم کن احمد با حیرت به انها نزدیک شد پیداشون کردین اقا ؟ صمیم با دیدن احمداقا شروع به التماس کرد احمد اقا توروخدا نذارید می خواد منو شکنجه که نذارید منو ببره اونجا احمد با دستپاچگی و وحشت به راد نگاه کرد اقا اما صدای اهسته و مردد احمد با فریاد راد خاموش شد احمد اب گرم بیار و احمد به سرعت دور شد و راد صمیم را با خود به داخل اتاق برد وروی تخت انداخت گریه نکن راد دستش را بلند کرد گفتم گریه نکن صمیم با وحشت دستش را جلوی دهانش گرفت و روی تخت جمع شد و سعی کرد خودرابه عقب بکشد راد بطری ابی راکه روی میز بود سرکشید و بعد ان را روی صورت خود ریخت صمیم با وحشت به راد نگاه می کرد بعداز مدتی صمیم با صدایی لرزان پرسید می خوای بامن چه کار کنی؟ راد بدون اینکه جوابی بدهد به صمیم نگاه کرد صمیم از نگاه او می ترسید خود را بیشتر به دیوار چسباند و دوباره اشک هایش جاری شد...احمد با ظرفی از اب گرم وارد شد و پرسید اقا چیز دیگه ای لازم ندارید؟ راد ظرف را از دست احمد گرفت و گفت یه بسته مسکن خواب اور بیار تخم مرغ و ارد و یه تیکه پارچه تمیز هم بیار و بعد ظرف را روی تخت گذاشت و پای صمیم را بلند کرد صمیم از درد فریاد کشید اما راد با بی تفاوتی پایش را در ظرف اب گرم گذاشت و پرسید اینجا درد می کنه؟ صمیم با صدایی دردالود پرسید می خوای چی کار کنی؟ پوست لطیفش در مقابل فشار انگشتان راد سرخ می شد احمد وارد شد و پرسید اینها را کجا بذارم اقا؟ سینی رو می ذارن روی میز احمد بذارش روی میز یه خواب اور و یه مسکن هم بده به خانم احمد زیر لبی چشم گفت و از بطری اب زیخت و روبه صمیم پرسید خانم حالتون خیلی بده ؟ اما به جای صمیم راد جواب داد به حال خانم کاری نداشته باش بچه ها امیرو اوردن؟ بله البته من نشناختمش نکه صورتش معلوم نیست اقا....فریاد صمیم حرف احمد را قطع کرد احمد با بهت به دست راد نگاه کرد جا افتاد اقا؟ اره ارد و تخم مرغ رو به هم بزن بکش وسط پارچه احمد مسکن ها و لیوان اب را به دست صمیم داد و گفت چشم.راد پای صمیم را بست و گفت چند روز بهش فشار نیار احمد با سینی از اتاق بیرون رفت راد در اتاق قدم می زد صمیم امیخته به ترس و تردید زیر لحاف پنهان شد و گفت من الان بخوابم؟ راد برگشت روبه صمیم ایستاد نه توالان به من بگو چه طور از اینجا بیرون رفتی صمیم بغض کرد و لحاف را بیشتر روی صورتش کشید بعد چی میشه؟ صدای راد بلند شد جواب منو بده صمیم با ترس در حالی که گل کوچکی را روی لحاف نگاه می کرد گفت امیر اومد به من گفت می تونم از اینجا بیرون ببرمت.کجا اومد؟ اومد تو اتاقی که من بودم از پشت اون اینه که ته اتاق بود اینه روبازکردبه من نشون داد اون راه پله تاریک رو می گم همون که ته اش یه انبار بود تو انبار هم چیزهای عجیب بود گفت فردا یک شب منتظرتم گفت خودت رو برسون پشت در من دروبرات باز می کنم راد به فکر فرورفت امیر اون راه رو از کجا می شناخت؟ امیر گفت اونجا رو پدرت جوانی هاش درست کرده گفت پدرش قربانی کارهای سیاسی پدرت شده . چی؟ خودش گفت حالا من بخوابم ؟ مگه من نگفتم می برمت اتاق بالا به شرطی که دردسر درست نکنی ؟ مگه قبول نکردی ؟ صمیم اشک هایش را پاک کرد یادم رفته بود راد ناخوداگاه از معصومیت و کودکی صمیم تحت تاثیر قرار گرفت به صمیم نگاه کرد و گفت باشه بخواب صمیم مدتی در سکوت به راد نگاه کرد که روی صندلی نشسته بود و فکر می کرد راد از نگاه صمیم کلافه شد بخواب دیگه! صمیم اهسته پرسید امیر مرد؟ راد پوزخند زد بعد اون بلایی که می خواست سرت بیاره تودلت برای امیر می سوزه؟ اگه بمیره تومی ری زندان؟ راد خندید اهان پس دلت برای من می سوزه ؟ نه فقط می خواستم ببینم مرده یانه اگه بمیره به خاطر من مرده؟ به خاطر من اون طوریش کردی ؟ نصفش به خاطر تو بود نصفش هم به خاطر این بود که بهم خیانت کرده بود راد مدتی به صمیم نگاه کرد که پشت ملافه ها سنگر گرفته بود و از انجا به ترس به راد نگاه می کرد اون اومد همچین حرفی بهت زد توهم مثل احمق ها دنبالش رفتی؟ صمیم به عصبانیت گفت من احمق نیستم. و بعد از چندلحظه سکوت گفت خوب پول خوبی هم از بابام می گرفت . به نظر من منطقی اومد در ضمن من فرض رو براین می ذارم که ادم ها ادم اند نه حیوون راد پوزخند زد اشتباهت همین جاست باید فرض رو بذاری که همه ادم ها حیوون اند این فرض تقریبا هیچ وقت غلط از اب درنمی اد .ولی توحیون نیستی؟راستی؟ یعنی بیشتر از امیر ادمی.... خیلی ممنون شمادر حق من لطف دارید. صمیم مدتی در سکوت به راد نگاه کرد من باید به خاطر اینکه منو ازدست امیر نجات دادی تشکر کنم؟ نه یه وقت به زحمت می افتی . باشه پس شب به خیر . راد لبخند زد و مدتی در سکوت به چهره خواب رفته صمیم نگاه کرد در اصل از حاضر جوابی و لجبازی این دختر بچه لذت می بردبا خود زمزمه کرد متاسفم که بدترین روزهای زندگی ات روبامن گذروندی و از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد تا به سراغ امیر برود....


romangram.com | @romangram_com