#از_تو_میگریزم_پارت_12
صمیم با صدای در چشمانش را بازکرد و سعی کرد روی تخت بنشیند. احمد وارد شد و سینی صبحانه را روی میز گذاشت. حال تون بهتره خانم؟ صبح به خیر احمد اقا . صبح بهخیر جانم خوب شدی؟ بهترم . صبحانه تون رو بخورید پانسمان دست تون رو عوض کنیم. شما هم که یه جاتون خوب نشده می زنید یه جای دیگه رو ناکار می کنید. صمیم فقط لبخند زد اقا گفتن ازتون بپرسم تلویزیون بیارم اینجا یا کتاب؟ گفتن یه چیزی باشه شما بیکار نمونید که ابغوره بگیرید. این اقای شما یا یه ادم بی قلبه که گاهی از بازی کردن نقش یه جنتلمن لذت می بره و یا صمیم دنباله حرفش را خورد . احمد پرسید ویا چی خانم؟ و یا یه جنتلمن واقعیه. اوت بت منه خانم جنتلمن نیست . ما خودمان تازه جوان بودیم تلویزیون نشان می داد . نه خیال تون راحت باشه ما خودمون تو فیلیم دیدیم بت من واقعی یه شکل دیگه بود. صمیم لبخند زد و گفت کتاب بیار احمد اقا رمان هست؟ احمد گفت اینها را من نمی دونم یه کتابخونه بالا هست به اقا می گم چند تا کتاب ازش پیدا می کنه.وقتی احمد مشغول تعویض پانسمان دست صمیم بود صمیم با ناامیدی پرسید امروز ششم احمد اقا؟ به گمانم ششم باشه.من فردا امتحان کنکور دارماحمد اقا می دونستی؟ ها ایشاالله قبول شی. صمیم بین اشک خنده اش گرفت چه طوری قبلو شم؟ من که نمی تونم برم سر جلسه احمد اقا. اهان ناامید کافره دختر جان دیدی پدرت به سلامت امروز اومد دنبالت توهم به سلامت فردا رفتی جلسه بعد هم پس فردا به سلامت قبول شدی ها؟ صمیم دیگر چیزی نگفت. حتی دیگر نمی خواست برای این موضوع گریه هم بکند . یکی از رمان هایی را که احمد برایش اورد بازکرد وسعی کرد خود را درزندگی قهرمان رمان غرق کند. حداقل برای چند ساعتی می تواست از افکار ازاردهنده اش دور شود ...با صدای در به خود امد احمد با سینی غذا وارد شد و نگاهی به کتابی که دست صمیم بود انداخت خانم یه کم یواش مصرف کنید تمام می شه باز بیکار می مانیدها. صمیم گردنش را به چپ و راست تکان داد اگه شانس منه کتاب های اون کتابخونه هم تموم می شه و من از اینجا نجات پیدا نمی کنم به جای احمد راد که تازه وارد اتاق می شد جواب داد نترس پدرت قول داده تا فردا صبح جنس ها رو به انبار برسونه اگه این طور باشه فردا بعد از ظهر می برمت تهران صمیم پوزخند زد چه به موقع . رادهم پوزخند زد باید به وقت شناسی پدرت تبریک گفت . صمیم با تردید به راد نگاه کرد گویی می خواست حرفی را به زبان بیاورد ولی جرات نمی کرد بالاخره گفت میشه تنها صحبت کنیم ؟ راد برگشت روبه احمد اقا گفت کارت تموم شده؟ بله اقا الساعه می روم ولی می دانید اول شما مرابیرون می کردید حالا خانم می گوید توبرو ما تنها باشیم. راد دستش را روی چشمانش گذاشت احمد توبرو به جای تحلیل وقایع به کارهای اصلی ات بپرداز . چشم اقا ما که چیزی نگفتیم می رویم. بعد از اینکه احمد از اتاق بیرون رفت صمیم که از حرف احمد خجالت زده بود کمی مکث کرد و بعد گفت من فردا کنکور دارم . خب؟ صمیم سعی می کرد با ارامش صحبت کند ببین من یه سال تمام برای این کنکور لعنتی درس خوندم راد دست به سینه و بی تفاوت مقابل صمیم ایستاده بود خب؟ اگه تومنو فردا به جلسه برسونی...راد با حالت تمسخر امیزی گفت مثل اینکه این رمان ها زیادی قوه تخیل تورو کار می اندازن.... من فقط می خواستم بگم اگه منو به جلسه برسونی باهات بر می گردم قول می دم. همون طور که قول دادی بالا مشکلی به وجود نیاری؟ من قول ندادم تو شرط گذاشتی ولی من جوابی ندادم. من حوصله این بازی با کلمات رو ندارم کوچولو . صمیم با استیصال گفت ببین اگه من به اون جلسه نرسم یه سال زندگیم هدر می رده من قول می دم باهات برگردم . و با مظلومیت سرش را خم کرد خواهش می کنم . راد پوزخند زد من از اون زاویه واقعا تا این حد احمق به نظر می رسم؟ صمیم با بغض و عصبانیت گفت من چی واقعا چه قدر باید احمق باشم که همین دیشب فکر می کردم تویه آدمیزادی که تو سینه ات یه قلب داری راد با بی تفاوتی گفت گفتم که باید فرض رو بر این بذاری که ادم ها ادم نیستن . راد این را گفت و از اتاق بیرون رفت.ساعت حدود 11 صبح بود که صمیم رمان را بست و دستی به روی جلد ان کشید. با خود فکر کرد کاش اخر همه قصه ها خوب تموم می شد خوبی رمان این بود که فکر صمیم را از کنکور دور می کرد زانوهایش را بغل کرد و به دیوارها نگاهی انداخت یعنی الان ساعت چنده ؟ شاید الان داشتم از جلسه بیرون می اومدم تموم شده بود. با بابا شام می رفتیم بیرون نسیم و فرشید هم می اومدن مامان بازشروع می کرد به نصیحت کردن. هومن زنگ می زد و تبریک می گفت. هومن! صمیم متوجه شد در این چند روزه اولین بار است که به یاد هومن افتاده است ...در همین لحظه راد وارد شد و گفت صبح به خیر صمیم بدون اینکه جوابی بدهد به او نگاه کرد کتاب رو تموم کردی؟ سوال راد بازهم بی جواب ماند. دم اخری اوقات تلخی نکن بذار خوب با هم خداحافظی کنیم صمیم با بی تفاوتی گفت بابام جنس ها رو اورد؟ اره بعداظهر می برمت خوشحال نشدی ؟ قطره اشک روی گونه های زیبای صمیم چکید از چی خوشحال بشم تازه باید بیشتر بسوزم درست صبح کنکور همه چیز حل شده ؟ یه مادر بزرگ داشتم همیشه می گفت توهر اتفاقی خیری هست صمیم پوزخند زد اره مثلا شاید جلسه کنکور بمب گذاری شده بود و تو جنتلمن بزرگ تاریخ یه بار دیگه منو از یه خطر بزرگ نجات دادی . به هرحال حاضر باش بعد از ظهر از شر همدیگه خلاص می شیم و رفت که از اتاق خارج شود اما یه لحظه برگشت و به صمیم نگاه کرد بگو امیدوارم! و مدتی منتظر ماند نگفتی؟ صمیم در سکوت و با عصبانیت به راد نگاه می کرد .راد لبخند زد پس اگه نشد با خودت و از اتاق بیرون رفت.خانم اقا گفتن اینارو بپوشید که توراه بهتون گیر ندن صمیم نگاهی به بارانی کرم رنگ قدیمی و روسری ابریشمی انداخت وسط تابستون اینو بپوشم؟ چیز دیگه ای نبود خانم استین نداره هیچ کدوم از این لباس های ژاله خانم که . صمیم با بی میلی بلند شد و بارانی را پوشید .این چرا این همه یقه اش بزرگه ؟ ای بابا خانم نه من بریدم نه من دوختم نه خریدم حالا برای چند ساعت بپوشید دیگه . با این روسری فقط یه دونه از اون عینک دودی ها رو کم دارم . ها از اون ها هم می خواید خانم/ براتون بیارم. صمیم با استیصال به احمد نگاه کرد و با صدایی اهسته گفت نه احمد اقا شوخی کردم. من تا به حال ادمی ندیده بودم با اخم شوخی بکنه خانم ادم موقع شوخ شدن باید بخنده . خنده هام دیگه تموم شد احمد اقا دیگه جایی برای خنده نمونده . ای بابا خانم انقدر غصه ان امتحان رو نخورید ماشاالله جوانید تندرستید می رید با تجدیدی ها امتحال می دیدها؟ صمیم به زور لبخند زد و احمد گفت ها بذارید اخرین بار شمارو خندون ببینم . معلوم نیست دیدارمون به قیامت باشه . صمیم با محبت با احمد نگاه کرد ببخشید اگه اذیت تون کردم همه اش برا شما دردسر بود این چند روزه باز هم راد به جای احمد جواب داد به به چه گروگان مودبی احمد گفت توباید همه مارو ببخشی دختر جان به خدا اگه دست من بود همون روز اول می گذاشتم بری امتحانت رو بدی باور کن من به دلم نیست کسی رو اذیت کنم صمیم نگاه پر منظوری به راد انداخت و گفت می دونم احمد اقا شما خیلی قلب مهربونی دارید. راد گفت اره احمد قدر قلبت رو بدون بعضی ها انقدر سنگ دل اند که در کمال وقاحت اجازه نمیدن یه دختر بچه برای دومین بار خرشون کنه و از اعتمادشون سواستفاده کنه . احمد گفت اقا من که نفهمیدم شما چی گفتید ولی حتما لازم هم نبوده من بفهمم چون شما با من این طوری حرف زدید. هیچی مهم نبود احمد خب اگه مراسم وداع عاشقونه تون تموم شده دیگه بریم صمیم با احمد خداحافظی کرد و همراه راد از اتاق بیرون رفت . بادیدن اسب ها اه از نهاد صمیم برامد بازم باید سوار اسب بشیم؟ راد گفت اگه برای شما دورشدن از این عمارت سخته می تونید قدم زنان تشریف بیارید.هردو سوار شدند احمد کاسه ابی را روی زمین ریخت انشاالله که به زودی زود برمی گردید اقا. راد گفت مثل اینکه به تو خوش گذشته ها این کارها چیه که می کنی ؟ رسمه اقا پشت سر مسافر اب می ریزن . به بچه ها می گی می ان اسب ها رو می برن. چشم اقا.بعد از چند لحظه صمیم و راد در سکوت سبز جنگل ناپدید شدند. بعد از مدتی راد گفت اسب ها خسته شدن یه کم استراحت کنیم. با شنیدن این جمله رنگ از چهره صمیم پرید تمام وجود صمیم از به یاد اوردن خاطره ان شب می لرزید راد با تعجب به او نگاه کرد مشکلی هست؟ صمیم اهسته گفت اگه می شه بریم من می خوام سریع تر برسم تهران. بذار یه کم استراحت کنن راه می افتیم. راد از اسب پیاده شد و از صمیم پرسید کمکت کنم؟ نه صمیم پیاده شد و با اضطراب به اطرافش نگاه کرد اتفاقی که ان شب افتاد باعث شده بود که حس بدی نسبت به جنگل داشته باشد. راد با سوظن پرسید اتفاقی افتاده ؟ صمیم زیر لبی گفت نه راد قدم زنان کمی دور شد و به اواز پرندگان گوش کرد. برگشت به صمیم نگاه کرد که با حالت مغمومی در کنار یک درخت ایستاده بود . رسم نیست کسی گروگانش رو به هواخوری دعوت کنه ولی اگه بخوای می تونیم قدم بزنیم صمیم که می خواست به هر شکل ممکن از صحنه های وحشت زایی که در ذهنش جان می گرفت نجات پیدا کند بدون اینکه جوابی بدهد همراه راد حرکت کرد. صمیم نگاهی به بالای درختها و به گنجشکها انداخت چقدر شاد به نظر می رسن انگار دارن چیزی رو جشن می گیرن . زندگی برای گنجشکها راحت و شاده حالا این ها جفت شون رو پیدا کردن بچه های ترگل ورگل به دنیا اوردن برای بچه هاشون غذا پیدا کردن چرا خوشحال نباشن؟راد نگاهی به گنجشک ها انداخت این ها بدی کردن بلد نیستن برای همین انقدر خوشبخت ان و باعث خوشبختی همدیگه مشن .اره مثلا هیچ گنجشکی گنجشک دیگه ای رو نمی دزده تا عرض چند روز یکسال زحمتش روبه باد بده . اوهوم و یا هیچ گنجشکی با کلاه برداری و دروغ پول گنجشک دیگه ای رو بالا نمی کشه صمیم باعصبانیت گفت پدر من کلاه بردار نیست . این بحث دیگه بی مورده تا چند ساعت دیگه همه چیز تموم می شه . برای شما بله اما بدبختی من تازه شروع می شه از الان باید به کنکور سال بعد فکر کنم . راد لبخند زنان نگاهی به صمیم انداخت که بازهم بغض کرده بود مشکل اینه که خیلی نازپرورده ای نمیدونی مشکل چیه بدبختی یعنی چی؟ جناب استاد متخصص بدبختی و سرنوشت شوم وسیه روزی شما بفرمائید بدبختی یعنی چی؟ بدبختی یعنی زخمهایی که برای همیشه توی وجودت باقی می مونه نه ردش بلکه خودش همیشه جایی توی قلبت درد می کشی به این می گن بدبختی . به این که دیگه نتونی از ته دل بخندی و به اینکه تو زندگی هیچ چیز ارزشمندی برات باقی نمونده باشه. صمیم خندید دیگه تا این حد بدبختی وجود نداره . چرا وجود داره حتی بدترش هم وجود داره توزندگی من. صمیم با تعجب به راد نگاه کرد مگه تو از چیزی ناراحت هم می شی ؟ راد پوزخند زد نه فقط می دونم که چیزهای ناراحت کننده ای وجود داره گاهی با خودم فکر می کنم اگه کسی بویی از احساس برده بود حتما خیلی ناراحت می شد. صمیم خندید راد برگشت به عقب نگاه کرد برگردیم خیلی دور شدیم.راد و صمیم حدود نیم ساعت دیگه راهم با اسب طی کردن به جاده فرعی رسیدند رونیز خاکستری که راد صمیم را با ان اورده بود در کنار جاده منتظرشان بود تا صمیم را باردیگر به تهران بازگرداند. وارده جاده اصلی که شدند صمیم با تعجب به اطرافش نگاه کرد اومدنی هم از همین مسیر اومدی . اره. هیچی یادم نمی اد راد لبخند زد قرار هم نیست که یادت بیاد صمیم از لبخند راد عصبانی شد می تونی افتخار کنی ادم دزدی رو خوب بلدی . منتظر اجازه شما بودم خیلی ممنون مادمازل . از این به بعد با خیل راحت افتخار می کنم . راد موسیقی ملایمی در فضای ماشین پخش کرد قرار نیست تمام راه رو از این جملات محبت امیز رد و بدل کنیم؟ صمیم بدون اینکه جوابی بدهد به مسیر سرسبز جاده نگاه کرد..حدود دوساعت بعد راد مقابل رستورانی توقف کرد و گفت یه جیزی بخوریم خستگی درکنیم صمیم با بی تفاوتی به راد نگاه کرد من خسته نیستم. بله احتمالا دلیلش اینه که تو رانندگی نمی کنی . من همین جا می شینم تومی تونی بری استراحت کنی . تو مثل اینکه خیلی از بحث کردن با من لذت می بری. هرجور دوست داری تعبیرکن نمی تونم با این لباس های عهد عتیق بیام اونجا بین مردم بشینم . ازنظر من لباست مشکلی نداره اتفاقا متفاوت و اورجیناله . همین که جناب عالی یه لباس رو بپسندی عمق فاجعه رو نشون می ده . تصمیم با خودته اگه بخوای بیست و چهار ساعت اینجا می ایستیم اما تا اینجا چیزی نخوریم حرکت نمی کنیم.داخل رستوران گارسون به استقبال انها امد و گفت اقای اریان پور خیلی خوش امدید بفرمائید لطفا. متشکرم یه میز دنج اگه لطف کنید... بله البته از این طرف بفرمائید.گارسون سفارش ها را یادداشت کرد و بعد پرسید خانم امر دیگه ای ندارند؟ راد برگشت روبه صمیم گفت خانم امر دیگه ای ندارید اما صمیم روبه گارسون جواب داد نه ممنونم چند پسر جوان دورمیزی در نزدیکی انها نشسته بودند و با صدای بلند شوخی می کردند و می خندیدندیکی از انها صمیم را به بغل دستی خود نشان داد و اهسته به او چیزی گفت این حرکت او باعث شد دیگران هم ساکت شوند و نگاهی به صمیم بیندازند . صمیم صورتش را برگرداند و از پنجره به بیرون نگاه کرد پسرها عموما تیپ اسپرتی داشتند شلوار جین با تی شرت های رنگی با صدای اهسته در مورد صمیم و راد صحبت می کردند اما گاهی جمله هایی از بین حرف هایشان شنیده می شد پسره همون رونیزی است؟ چشم های دختره ابیه؟ فکر کنم شاید هم لنزه . نه موهاش هم روشنه از این بورهای طبیعیه صمیم معذب شده بود کمی روی صندلی جابه جا شد و نگاهی به ساعت رستوران انداخت راد برگشت و همین که نگاهش با نگاه یکی از گارسون ها تلاقی کرد گارسون به سمت ان ها امد . بفرمائید اقای اریان پور میز بغلی رو خالی کنید لطفا هزینه اش رو پرداخت می کنم. بله اقای اریان پور چند لحظه بعد مدیر رستوران امد و با راد احوال پرسی کرد به به اقای اریان پور بعد از مدت ها افتخار دادید بعد نگاهی به صمیم انداخت خیلی خوش امدید .ممنون اقای نوروزی صمیم از دوستان خانواده گی هستند صمیم روبه نوروزی لبخند زد خوشوقتم . مشکلی پیش اومده ؟ فعلا نه اگه این اقایون سریع تر تشریف ببرند. نوروزی برگشت و نگاهی به میز بغلی انداخت که با عصبانیت به راد نگاه می کردند واقعا باید ببخشید این فصل اینجا شلوغ می شه مشتری های گذری هم از هر طرف می ان یه مقدار جو اینجا به همیشه فرق می کنه. خواهش می کنم مسئله ای نیست از لطف تون ممنون . بعد از رفتن نوروزی صمیم گفت فکر کنم مظورت دشمن خانوادگی بود دیگه نه ؟ نوروزی به سمت میز بغلی رفت و با لحن رسمی و مودبانه ای گفت اقایون باید ببخشید که نمی تونیم ازتون پذیرائی کنیم مسافرت خوبی داشته باشید یکی از پسرها که تی شرت قرمز رنگی به تن داشت و از بقیه درشت هیکل تر بود گفت یعنی چی نمی تونید ما غذا سفارش دادیم و تا غذامون رو نوش جان نکنیم جایی نمی ریم. ببینید مسالمت امیز حل شدن قضیه به نفع شماست من اگه با پلیس تماس بگیرم خودتون و ماشین تون بازرسی می شه . بازرسی میشه که بشه به تو ربطی داره؟ راد بلند شد و دستی به کتف نوروزی زد اقای نوروزی فکر کنم من بهتر می تونم قانع شون کنم گارسون هم اطراف ان ها را گرفتند و منتظر تصمیم نوروزی به او نگاه می کردند . راد از کتف های یکی از ان ها گرفت و اورابه زور از روی صندلی بلند کرد و بعد رفت سراغ نفر بعدی پسرجوان سعی کرد کتفش را خلاص کند و با صدای بلند گفت بکش دستت رو همه از پشت میز بلند شدند . گارسون ها هم دخالت کردند و سعی می کردند ان ها را به بیرون هدایت کنند بفرمائید اقا یکی از ان ها گفت بی خیال بچه ها بریم سیب سرخ همیشه واسه دست چلاقه اما هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که راد با یک مشت جواب داد و درگیری بالا گرفت صمیم با عصبانیت نشست و از پنجره بیرون را نگاه می کرد.
شب بود و تاریکی شب شهر را تسخیر کرده بود. ضربه های قطره های باران روی شیشه ها هر لحظه تندتر می شد. قطره های باران به شیشه ها می خوردند ولی آرام پایین می آمدند. گویی تسلیم نگاه زیبای دختری می شدند که پشت پنجره ایستاده بود. صمیم آرام و دوست داشتنی از پشت شیشه ها به باران نگاه می کرد. باران را دوست داشت... پشت پنجره می ایستاد و به زمزمه های عاشقانه آسمان با زمین گوش می کرد. تصویر صمیم روی شیشه ها تابلویی فریبنده ساخته بود. چشم های آبیش با رگه های ظریفی از کهربایی در سیاهی شیشه ها می درخشیدند . چشم هایش مانند آسمانی پاک بود که رگه هایی از غروبی زود هنگام به آن زده است. چشم هایش که پر غرور و آرام در زیر سایه انبوه مژه ها می درخشیدند گویی اینه ای از غروب غمگین سرنوشتش بودند. صمیم اما هیچ از سرنوشت و بازی هایش نمی دانست . معصوم و ساده دل در انتظار آینده و رویاهای شیرینش بود... موهای قهوه ای و نرمش را از روی گردن سفید و خوش فرمش عقب زد . موها روی بازوهایش تاب خوردند و نزدیک کمر ظریف و نرمش ارام گرفتند. پوستش به حدی لطیف و شفاف بود که می توانست تلالوی قطره های باران را روی صورتش ببیند. چشم های روشن و خو حالتش با موهای قهوه ای پیشانی صاف و کشیده غرور خاصی به چهره اش می داد ولی پشت آن همه غرور معصومیت عجیبی در چهره اش نهفته بود. مخصوصا وقتی با لب های صورتی و معصومش لبخند می زد. ....صمیم زانوهایش را بغل کرده بود و قطره های باران را روی شیشه ها نگاه می کرد. نسیم در زد و با لبخند وارد شد. صمیم برگشت کی اومدین؟ نیم ساعتی میشه تنها نشستی چی کار؟ با فرشید اومدی؟ اره بله دیگه منم به اندازه تو خوشگل بودم می شستم تو شیشه ها خودم رو نگاه می کردم صمیم خندید بارون رو نگاه می کنم نسیم . نسیم همیشه از اینکه به اندازه صمیم زیبا و چذاب نبود رنج می کشید. هرچند که ازدواج اش با فرشید موفق بود و زندگی زناشویی خوبی داشت اما همیشه منتظر بود شاید بیشتر از خود صمیم منتظر بود تا همسر آینده صمیم را ببیند. نسیم دل نگران این بود که زیبایی صمیم چه امتیازهایی برای ازدواج به او خواهد داد. همسر صمیم بیش از حد به او محبت خواهد کرد؟ یا موقعیت خیلی بهتری خواهد داشت؟ در درون نسیم همه این ها با ارزوهای خوب خواهر بزرگ تری برای دیدن آینده خواهر کوچک ترش همراه بود. نسیم به حریر لباس شب صمیم که از در کمد دیواری آویزان بود دست کشید چه قشنگ! بپوش ببینمش ..اوف نسیم ولش کن لباس دیگه . نسیم اولین مهمانی های رسمی را که همراه پدر مادرش رفته بود به یاد می آورد . چه هیجانی داشت. صمیم آن وقت ها کوچک بود در خانه می ماند و فردا صبح سر میز صبحانه کودکانه می پرسید : نسیم از همه خوشگل تر کی بود؟ نسیم از این سوال خوشش نمی آمد. اخم می کرد و می گفت نمی دونم صمیم دقت نکردم نسیم به چهره صمیم نگاه کرد. صمیم سرش را پایین گرفته بود و با کرک های رو تختیش بازی می کرد. ابروهای کشیده اش با آن بینی قلمی و خوش حالت نسیم را به یاد نقاشی هایی از فرشته ها می انداخت. با خودش گفت: بزرگ شدی صمیم و تو مهمونی های فردا و تو خیلی از مهمونی های دیگه از همه خوشگل تر تو خواهی بود. صمیم یک لحظه متوجه نگاه نسیم شد با لبخند ملیحی آرام پلک زد و گفت: چیه؟ اولین باره منو می بینی؟ اگه تو مهمونی از کسی خوشت اومد مثل الان به بار با اون مژه های مخملی ات نگاهش کن و پلک بزن باشه؟ صمیم خندید نسیم به چه چیزهایی فکر می کنی! نسیم دوباره نگاه دقیقی به لباس انداخت صمیم برای مهمونی هیجان نداری ؟ نه چه هیجانی تا آخر عمرمون می خواهد همین طوری بگذره دیگه نسیم دست به کمر ابرویی بالا داد از کجا معلوم؟ پیشگوی بزرگ صمیم به شیشه ها نگاه کرد هنوز بارون می اومد معلومه دیگه ما داریم گذشته مادرهامون رو تکرار می کنیم. مهمونی های رسمی و پرزرق و برق ادم های بانزاکت و خوش پوش و محترم و با لبخندها و تعارف های دروغی ازدواج با یکی از همون ها و زندگی کردن بین اونها ....مگه چیز دیگه ایه؟ و باز رگ شوخیش گرفت فکر کن چه قدر زندگیه بقیه جذابه ازدواج های اجباری زندگی کنار کسی که دوستش نداری و حتی ازش وحشت داری با شوهر کتک کاری کردن و داد و بیداد هق هق های لند تو شب های تاریک نفرین ها و نفرت ها ....زندگی ما خیلی بی مزه است مگه نه نسیم؟ نسیم قهقه میزد دیوونه صمیم گفت جدی فکر کن نسیم تو تا حالا با تمام وجودت داد زدی؟ صدات رو روی کسی بلند کردی؟ خب نه که چی ؟ به قول مامان یه خانم متشخص که داد نمی زنه همه چیز رومیشه با حرف زدن حل کرد ... همین دیگه زندگی ما آنقدر استاندارد و شسته رفته است که نمی شه توش یه دل سیر جیغ کشید ... با صدای خنده های ان دومادر نسیم در را بازکرد چه خبرتونه ؟ صدای خنده تون تا سالن می اد عزیزم یه کم یواش تر صمیم آه کشید دیدی؟ گریه بلند که هیچی خنده بلند هم قدغنه مادر صمیم با جدیت گفت یه خانوم محترم که با صدای بلند نمی خنده تمام زندگی مادر صمیم صرف این شده بود که مثل یک خانم محترم زندگی کند. البته به نظر او برای محترم بودن باید پول دار می بود. هرچند که خودش در خانواده ای ثروتمند به دنیا نیامده بود اما پدر صمیم هم بر همین اساس انتخاب شده بود مردبا نزاکتی که انقدر پول و پرستیژ داشته باشد که بتوان در مهمانی های رسمی دست انداخت زیر بازوانش و به دیگران لبخندهای فخر فروشانه زد ....ذاتا زنی عصبی بود اما از آنجایی که یک خانم محترم نباید عصبی رفتار کند سعمی میکرد با ملایمت و ارامش صحبت کند....هرچند که نگاهی به چشم های ریز و بی قرارش درونیات واقعی اورا به خوبی نشان می داد. مخصوصا وقتی که مرتب به صمیم گوشزد می کرد که معتقد است صمیم هم مثل باید با یک خانواده اصل و نصب دار و متشخص ازدواج کند. صمیم لبخند زد منظورتون از متشخص پولدار بود دیگه نه؟ معمولا در چنین مواقعی صدای مادر صمیم به گوش می رسید چند بار گفتم که یه خانم محترم آنقدر نیش دار حرف نمی زنه وحاضر جوابی نمی کنه صمیم؟
romangram.com | @romangram_com