#از_تو_میگریزم_پارت_14
با ورود خانواده مهرزاده به مهمانی سرهای زیادی به سمت ورودی سالن چرخیدند. خانم و اقای مهرزاده با افتخار بازوی دختر زیبایشان را گرفته بودند و به ارامی به مهمان ها سلام می کردند .صمیم سعی می کرد علیرغم کفش های پاشنه بلندش که کمی پای راستش را می زد لبخند بزند. به مردهایی که با نزاکت کمی خم می شدن و می پرسیدن دختر کوچک تان هستند اقای مهرزاده ؟ به زنهای پا به سن گذاشته ای که سرتاپا براندازش می کردند به دخترهای هم سن و سالش که زیر لبی چیزی به هم می گفتند و سر بر می گرداندند. به مردان جوانی که یک لحظه دنباله حرف شان را فراموش می کردند ... به مهمان ها لبخند زد و چند کلمه ای با اشناها رد و بدل کرد حریر پیراهن دنباله دارش را در دست گرفت و خواست کمی در گوشه سالن استراحت کند. با صدای زنگ موبایل صمیم با کلافه گی موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و موبایل را از کیف کوچک سنگین از پولک ها در آورد. بادیدن اسم هومن اه بلندی کشید الو؟ سلام صمیم خوبی ؟ ممنون هومن ببین هومن من الان تو مهمونی هستم بابام ناراحت می شه من بعدا تماس می گیرم؟ باشه مزاحمت نمی شم . فقط صمیم امیدوارم رعایت پوشیدگی لباست رو کرده باشی بله؟ منظورم این بود که امیدوارم بهت خوش بگذره این رفتارها هومن را در نظر صمیم بی ارزش می کرد. هم دخالت های بی جایش و هم اینکه جرات نداشت روی حرفش بایستد.هومن دل خوشی از این مهمانی ها نداشت و معمولا به هر شکل ممکن اشکال تراشی می کرد.
شاید به این دلیل که صمیم با هومن هم در یکی از همین مهمانی ها آشنا شده بود . زیبایی صمیم و مردان خوش پوش . جذاب در این مهمانی ها که گاه هومن خود را در حد رقابت با آن ها نمی دید اضطرابش را بیشتر می کرد. هومن با تمام وجود می خواست صمیم را برای خود نگه دارد. با گل ها و هدیه ها و اصرارهای خسته کننده ای که گاهی باعث می شد صمیم تسلیم بشود و قرار ملاقاتی بگذارد. هومن در حدی که ممکن بود و تا وقتی صمیم عصبی نشده بود صمیم را محدود می کرد. برای صمیم اما همه این ها خسته کننده و بی دلیل بود .چرا ان گل های زیبا هدیه هایی که با نهایت سلیقه و حساسیت انتخاب می شدند حرف های عاشقانه و اصرارهای هومن را نمی خواست؟ صمیم این را نمی دانست. این رابطه برای صمیم هیچ هیجانی نداشت هیجان! این تنها چیزی بود که صمیم در زندگی پرزرق و برقش کم داشت. صمیم با بی تفاوتی از روی نگاههای پرتحسین مردها و نگاههای پرحسادت خانم ها می گذشت و گاهی چند کلمه ای با کسی ردو بدل می کرد بعد با نزاکت مثل یک خانم محترم عذر می خواست و دور می شد... به نظر مردهایی که انقدر با هیجان سعی می کردند توجه اورا جلب کنند موجودات حقیری بودند که مثل یک دلقک رفتار می کردند.
romangram.com | @romangram_com