#آیه_پارت_99
- کی؟
پرستار اشاره به من کرد که چشمام گرد شد. این با من بود! نگاهی به خودم کردم. من که لباس هام رو مد بود؟ فقط چادر سرم می کردم! با اخمی به طرف پرستار برگشتم که آراسب گفت:
- نه ایشون همسر آینده ام هستن.
دهنم از تعجب باز موند. خدایا این پسره تا خودش رو به من نچسبونه انگار نفس کشیدن براش سخت می شه. با عصبانیت چند قدم به طرفشون نزدیک شدم که آخ آراسب بالا رفت.
- چی کار می کنی خانوم دستم سوراخ شد!
پرستار اخمی کرد و بدون حرفی از اتاق خارج شد. با خنده به طرفش رفتم.
- پرستار کار منو آسون کرد.
آراسب اخمی کرد و رو از من گرفت و دراز کشید. با خنده ازش فاصله گرفتم و به طرف پنجره برگشتم. نگاهی به حیاط بیمارستان کردم که در تاریکی فرو رفته بود. به طرف آراسب برگشتم که به خواب رفته بود. آهی کشیدم کار من فقط آه کشیدن بود. نه این حاضر می شد حرفم رو بشنوه نه من می تونستم چیزی بگم. البته اگه وسط حرفم نمی پرید!
چشمامو بستم و باز آهی کشیدم. یک ماه بیشتر وقت نداشتم باید تو همین یک ماه اسم آراسب رو از تمام زندگیم پاک می کردم. با شنیدن صدای اذان چشمام رو باز کردم و بعد از وضو به نماز ایستادم. در حال سجده و دعا بودم که سنگینی نگاه آراسب رو روی خودم احساس کردم. سجاده رو ب*و*سیدم و از خدا صبر و کمک خواستم.
****
با اخمی نگاهمو به آراسب که به آرومی صبحونه می خورد دوختم. اَه، اَه. اینم که عین این دخترا آروم آروم داره می خوره. چشمامو براش ریز کردم که نگاهم کرد.
- چیه؟ چرا این طور نگام می کنی خوشگل ندیدی؟!
پشت چشمی براش نازک کردم که حساب کار دستش اومد.
- تموم نشد صبحونه ی شاهانتون؟
لبخند دندون نمایی زد. خدایا این کجاش رو آدم رفته؟!
- نه دیگه آخراشه.
از جام پریدم که لقمه تو گلوش پرید و به سرفه افتاد.
- یک ساعته داری صبحونه می خوری! ای بابا مگه شکم شما چقدر جا داره؟
آراسب که سرفه هاش تمام شده بود اخمی کرد و سینی رو کنار کشید و دست به سینه نگاهم کرد.
- خب بیا تموم شد.
روی صندلی کنار تختش نشستم که گفت:
- تو می دونی من مریضم باید هوامو داشته باشی؟
اخمی کردم.
- ای بابا. خودتون گفتید از اوضاع خانوادم می گم! شما هم که اصلاً حرف نمی زنید!
آراسب خنده ای کرد که با دیدن اخم من خنده اش رو خورد.
- باشه باشه. خوب تو خانواده ما فقط منم ... مامان ... بابا
- آقای فرهودی!
@romangram_com