#آیه_پارت_100
آراسب خنده ای کرد.
- خب چیه گفتم بخندیم!
- بله. کلی خندیدم حالا می شه بگید!
- خانواده ما خانواده کم جمعیتیه. یعنی ما چهار نفر میشم. مامانم که شیرین جون عزیز و سردار خانواده است. کسی نمی تونه رو حرف مامان حرف بزنه. بابا فرهاد هم که عاشق مامان ما روی حرفش حرف نمی زنه. ولی همیشه هوای بچه هاشو که ما باشیم داره. تنها بچه هاشونم من و آرسام هستیم که آرسام پسر ارشد خانواده است.
اشاره ای به سرش کرد.
- اون بالا هم کم داره. اعصاب معصاب حالیش نیست. رو همه چیز حساسه. زود به آدما اعتماد نمی کنه.
سرمو تکون دادم.
- خب حق دارن.
- ولی من برعکسم. آدما رو تو نگاه اول می شناسم. زود هم باهاشون صمیمی می شم. شایدم به قول شیرین جون اینم از اخلاق خارجه که گیرم اومده.
با تعجب نگاهش کردم.
- خارج؟
- آره دیگه. من یک ده سالی خارج بودم. یکسالی بیشتر نیست که برگشتم ایران.
با ناراحتی نگاهش کردم.
- یعنی دختری تو خانواده ندارید؟
آراسب ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد.
- خیالت راحت یک سیریش به قول آرسام همیشه میاد خونمون، دختر خالمه.
دلم گرم شد سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب اونایی که این بلا رو سرتون آوردن کی بودن؟
- این دیگه خصوصی بود!
صورتمو به حالت مسخره ای کج کردم.
- شما که از دار و ندار زندگیت رو گفتی دیگه چی خصوصی مونده؟
آراسب خنده ای کرد.
- راست می گی ها!
- خب حالا بگید این ها کین؟
- این ها دشمنای من بودن.
- اِ، چه جالب! خوب شد گفتید. من نمی دونستم. داشتم فکر می کردم برای شوخی داشتن شما رو تا حد مرگ می زدن!
- الان مسخره ام کردی دیگه، آره؟
@romangram_com