#آیه_پارت_97
پوفی کردم و با اخمی نگاهش کردم.
- نکنه شما هم فکر می کنید من متهمم که این حرف ها رو می زنید؟
- ببین آیه ...
از جام بلند شدم و با صدای بلندی رو به آراسب گفتم:
- آیه نه! خانوم اسفندیاری! همین زود خودمونی شدنتون کار دست من داده. همین رفتارتون کاری کرده من متهم بشم. متهم به کار نکرده.
آراسب لبخندی زد.
- پس اگه کاری نکردی برای چی اومده بودی شرکت؟ تلفنی هم می تونستی بگی نمیام سر کار!
لبمو به دندون گزیدم و کلافه شروع به راه رفتن کردم. آخه مگه اجازه میده حرف بزنم!
- من ... من به خاطر شناسنامه اومده بودم شرکت.
- خب می تونستی فرداش بیای بگیری!
ایستادم و با تعجب نگاهش کردم. حق با آراسب بود. چرا من اون موقع بلند شدم رفتم شرکت؟ یعنی شناسنامه این قدر مهم بود؟!
- دیدی مشکوکی!
- ولی ... ولی من به خاطر شناسن ...
وسط حرفم پرید و گفت:
- اگه خونه ما نیای مجبوری تو زندان آب خنک بخوری. چون شک همه به توست.
روی صندلی نشستم و آهی کشیدم و صورتمو بین دستام گرفتم. وای زندان! آقا جون منو می کشت. زنده ام نمی گذاشت. وای عزیز، دق می کرد. سرمو بلند کردم و به آراسب نگاه کردم که با دهانی باز نگاهم می کرد.
- همه اش تقصیر توئه. اگه به خاطر اسمت نبود من حالا داشتم تو خونه خودم کنار حوض بستنی می خوردم.
- اسم من چرا ...
نگاهش کردم وقتش بود باید بهش می گفتم باید می گفتم و خودمو راحت می کردم.
- خب دلیل اینکه من اومدم شرکتت استخدام نبود. من می خواستم که شناسن ...
- پس چی بود؟ نکنه واقعاً باید بهت شک کنم! تو کی هستی چه کاره ای؟
اخمی کردم.
- اجازه بده تا بهت بگم.
آهی کشیدم.
- ببینین آقای فرهودی.
- بگو آراسب.
مشت هامو در هم گره کردم و با خشمی نگاهش کردم.
@romangram_com