#آیه_پارت_96

و با این حرفش با قدم های بلند از اتاق خارج شد. همه با رفتن او پقی زدیم زیر خنده. خانوم فرهودی رو به آراسب کرد و میان خنده اخمی کرد.
- ببند نیشت رو به بابات رفتی دیگه.
آراسب روی تخت دراز کشید و دستشو روی چشماش گذاشت.
- جوونن خانومم. بذار جوونی کنن و ...
با دیدن اخم خانوم فرهودی حرفشو خورد و دستی بین موهایش کشید و گفت:
- مهم نیست من می مونم پیش آراسب تا دست از پا خطا نکنه.
خانوم فرهودی لبخندی زد و دستشو به طرف من دراز کرد.
- بریم دخترم.
- نه می خوام آیه این جا بمونه.
آقا و خانوم فرهودی با تعجب به آراسب که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردن که آراسب ادامه داد:
- می خوام برای اومدن به خونمون آماده اش کنم.
- ولی آی ...
آراسب نگاهشو به چشمان مادرش دوخت. نمی دونم مادرش در چشماش چی دید که بدون حرفی سرشو تکون داد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدند. با خارج شدنشون به خودم لرزیدم. من با یک مرد غریبه تو یک اتاق تنها بودم! مردی که خودش منو به این روز انداخته بود! از جا بلند شدم و به طرف در رفتم که صداشو شنیدم.
- کجا؟
چیزی نگفتم و درو نیمه باز کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم و نگاهمو به چشماش دوختم.
- شما می دونید که من خونه شما نمیام.
آراسب نگاه پر تعجبش رو از در گرفت و به من دوخت.
- چرا در رو نبستی؟
اخمی کردم.
- این طور راحتم. من خونه شما نمیام.
- چرا؟
- ببینید شاید برای شما راحت باشه ولی برای من نیست. نمی تونم تو خونه کسی باشم که دو تا پسر جوون و مجرد دارن.
آراسب یک تای ابرویش رو بالا داد.
- عـــــجــــب! ببینم معلوم هست چی داری می گی؟!
- ببینید شما خودتون من رو آوردید تو شرکت می تونید تهمت ها رو از سر من بردارید.
آراسب تکیه اش رو به بالش پشت سرش داد و نگاهم کرد.
- این درست من تو رو تو شرکت آورده بودم ولی فکر نمی کنی چرا نباید بهت شک کنم؟ دیشب اون جا چی کار می کردی؟ چرا سر کار نیومدی؟

@romangram_com