#آیه_پارت_95
- خانوم پرستار مریض دیگه ای نیست که احیاناً باید بهش سر بزنید؟!
پرستار با دیدن اخم خانوم فرهودی سرشو تکون داد و با سرعت از اتاق خارج شد.
سر به زیر شروع به خندیدن کردم. خدایی جذبه ای داشت برای خودش!
- بریم دیگه من فردا باید برم سر کار، کلی کار ریخته رو سرم. آراسب هم که حالش خوبه مشکلی هم نداره.
خانوم فرهودی نگاهش رو به من دوخت. آهی کشیدم و نگاهمو به آراسب دوختم.
- راست می گه شماها برید بهتره.
خانوم فرهودی اخمی کرد.
- ما بریم که تو به عشق و حالت برسی؟
آراسب خنده ی بلندی سر داد که خانوم فرهودی ادامه داد.
- خجالت بکش پسر. رو تخت بیمارستانی و دست از این کارات بر نمی داری؟!
آرسام گفت:
- مامان حالش تو همینه. مگه نه بابا؟!
آقای فرهودی خنده ای کرد و سرشو به حالت مثبت تکون داد. که با دیدن نگاه خانوم فرهودی سرشو به طور مخالف تکون داد.
تو دلم برای خودم از دست این ها ریسه می رفتم. اما با اخم خانوم فرهودی نمی تونستم لبخندی هم بزنم.
- آرسام می مونی پیش آراسب ما هم می ریم.
آرسام اخمی کرد و رو به آراسب کرد و گفت:
- نمی تونستی بعد از رفتن ما گند کاری کنی؟ حالا بیا علاف تو شدم.
آراسب اخمی کرد.
- شیرین جان، مادر گلم من این آرسام رو می بینم حالم بد می شه. تو می خوای بذاریش پیش من بدتر می افتم سینه قبرستون!
- اینو راست می گه عزیزم. من خودم آرسام رو هر روز تو شرکت می دیدم مریض می شدم برای همین خودمو بازنشسته کردم.
آرسام با اخمی رو به مادرش برگشت.
- دیدی که مادر من. خودت شنیدی که!
خانوم فرهودی که سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره نگاهی به آرسام کرد.
- حق دارن پسرم دیگه!
- مــــــامــــــان واقعاً که!
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع به خندیدن کردم که آرسام رو به من کرد و با غیظ گفت:
- بیا تو رو خدا! کاری کردید ملت به ما می خندن! اصلاً به من چه من نمی مونم.
@romangram_com