#آیه_پارت_93

احسان لبخندی زد.
- یعنی می گی من به این فکر نکردم؟
- اگه فکر کردی پس چرا داری میاریش خونه ی ما؟
- حرف هات درست اما نمی تونم ریسک کنم.
نگاهی به هر دو کردم که به فکر فرو رفته بودند و گفتم:
- اما من نمی تونم بیام جایی که نمی شناسم.
نگاه آراسب به طرف من دوخته شد. سرمو زیر انداختم.
- من ریسکش رو قبول می کنم. شما که می تونید چند نفر رو کنار خونه بذارید پس بذارید.
سرمو بالا گرفتم و نگاهمو به آراسب دوختم که لبخندی زد و رو به احسان گفت:
- ایشون رو ببرید خونه شون. به دو نفر از بچه هات بگو که هواشو داشته باشن.
احسان تکیه اش رو به مبل داد و ابروشو بالا انداخت.
- نه نمی تونم.
این بار خانم فرهودی معترض گفت:
- چی رو نمی تونی؟
احسان نگاهی به جمع کرد که به او خیره شده بودند و ادامه داد:
- خب ما هر جایی نمی تونیم با ایشون باشیم!
- یعنی چی؟
- یعنی چی نداره آراسب! یعنی این که باید ایشون هر جا میرن، هر کاری که می کنن زیر نظر باشن. یکی باید تو خونه باهاش باشه.
من و آراسب با هم گفتیم:
- چرا؟
هر دو نگاهمون با هم گره خورد. که احسان با حرفش شوکه ام کرد.
- چون شک به شماست و شما متهم می شید.
اخمی کردم.
- آخه چرا؟ شما خودتون گفتید من ناخواسته وارد این بازی شدم!
- من گفتم ولی باورش سخته! شما خیلی زود بدون فکر منشی یک شرکت شدید! شمایی که این قدر پول تو حسابتون هست! اون روز دیر از شرکت خارج شدنتون و دیر به شرکت رفتنتون! درست همون وقتی که هیچ کس توی شرکت نبود و رسیدنتون وقتی که داشتن آراسب رو می زدند؟!
اخمی کردم.
- من نمی خواستم این طور بشه. من ...

@romangram_com