#آیه_پارت_92
نگاهی به جمع کردم که نگاهشون به آراسب بود. آهی کشیدم و نگاه خیره ام رو به دو تا تیله ی خاکستری چشماش دوختم. که آرسام گفت:
- نمی تونه جایی بره.
- چرا! بلایی سرش اومده؟
آرسام روی مبل گوشه ی اتاق نشست و پاشو روی هم انداخت و رو به آراسب کرد و گفت:
- بلایی که نه. ولی داشت بلا سرش می اومد همین پنج دقیقه پیش.
خانوم فرهودی نگاهی به آرسام کرد و گفت:
- چه بلایی؟!
این بار احسان بود که جواب می داد.
- همون افراد می خواستن با ماشین زیرش کنند.
خانوم فرهودی اخمی کرد.
- مقصر شما دو تایید. همچین این طفل معصوم رو اون پایین ترسوندید و این قدر سوال کردید که من هم بهش مشکوک شدم.
احسان خنده ای کرد.
- زن عمو نگاهتون چیز دیگه ای می گفت ها!
با مشت آقای فرهودی به بازوش خنده اش رو خورد.
- زن منو مسخره می کنی؟
احسان دستشو به حالت تسلیم بالا برد و روی مبل کنار آرسام نشست که آراسب نگاهی به جمع کرد و گفت:
- هنوز من نفهمیدم، آیه این جا چی کار می کنه؟ چرا نمی بریدش خونه؟!
آقای فرهودی کنارش رفت و جریان رو براش توضیح داد که اخم هاش در هم رفت. به سختی روی تخت نشست و نگاهشو به آرسام و احسان دوخت.
- یعنی بیاد خونه ی ما؟!
هر دو سرشونو تکون دادند که آراسب با اخم های درهمش رو به اون ها گفت:
- یعنی واقعاً خرین یا خودتون رو زدید به خریت؟!
- چرا؟
- چرا چی احســـــان؟ یعنی یک دختر رو برداریم ببریم خونمون؟! نمی گی برای خودش زندگی داره، خانواده داره، نمی شه همین طور برش داشت بردش!
نگاهی به آراسب کردم. یعنی واقعاً حرف حق رو باید از دهن آدم عاقل شنید. با لبخندی نگاهمو به اون دو دوختم که به آراسب نگاه می کردند.
- یعنی فکر هم نمی کنید شماهــــا؟!
- حرفای تو درست. ولی نمی تونیم که تنهاش بذاریم ممکنه بلایی سرش بیارن.
- مگه مملکت بی قانونه که این حرف ها رو می زنی! بلند شو دو تا مأمور بذار براش تا خونش رو زیر نظر بگیرن.
@romangram_com