#آیه_پارت_91
احسان وسط حرفش پرید.
- بسه!
قدمی از اون ها فاصله گرفتم و آهی کشیدم و با ناراحتی به هر دو چشم دوختم.
- به خدا من ...
- می دونم خانوم می دونم. فعلاً بیاید بریم داخل تا مشخص بشه چی به چیه.
سرمو زیر انداختم که قطره اشکی از چشمام سرازیر شد. اون دو جلو راه می رفتن و من سر به زیر پشت سرشون راه می رفتم. نگاهی به ساعت کردم. مگه وقت ملاقات تموم نشده پس این ها کجا می رفتن؟! هر دو وارد اتاقی شدند که با صدای خنده ی آقا و خانوم فرهودی من هم با تعجب پشت سرشون وارد شدم. پرستار لبخندی زد و رو به آراسب گفت:
- مسکن زدم که دردتون کمتر باشه.
خانم فرهودی با همون لبخند گفت:
- ممنونم دخترم.
پرستار لبخندی به همه زد و از اتاق خارج شد. خانوم فرهودی با دیدن من پشت آرسام جلو اومد که قدمی به عقب رفتم. هنوز نگاه های اون ها رو فراموش نکرده بودم. قطره اشکی از چشمام سرازیر شد که خانوم فرهودی نزدیک تر اومد که گفتم:
- به خدا من متهم نیستم من هیچ کاره ام. من ... من ...
خانوم فرهودی منو توی آغوش گرفت که صدای بم آراسب به گوشم رسید.
- متهم؟!
به طرفش برگشتم با دیدنش آهی کشیدم! سرش باندپیچی شده بود. زیر یکی از چشماش کبود شده بود. چانه اش بخیه خورده بود. غمگین نگاهش کردم که باز حرفش رو تکرار کرد.
- این وسط متهم کیه؟
آقای فرهودی اخمی کرد و مشتی به بازوی آرسام و احسان زد و گفت:
- این دو تا.
آراسب اخم کرد و چشماش رو بست و لبخندی زد.
- دیوونه ها. آیه جونمو نجات داده واِلا من اون دنیا بودم.
- خدا نکنه مامان جان!
- قربون مامان گلم برم.
چشماش رو باز کرد و نگاهی به من کرد.
- ساعت چنده؟ وقت ملاقاتی تموم نشده؟!
احسان لبخندی زد.
- پسر عموی پلیس داشتن خوبیش همینه دیگه.
آراسب خنده ای کرد و باز نگاهش رو به من دوخت و یک تای ابروشو به سختی بالا داد.
- تو این موقع شب این جا چی کار می کنی؟
@romangram_com