#آیه_پارت_90
با فریادی که زد به خودم اومدم و باز به ماشینی که با سرعت به طرفم میومد چشم دوختم.
- آیــــــــــه، برو کنار.
ماشین نزدیک و نزدیک تر می شد که احساس کردم یکی منو به طرفی پرت کرد که ماشین لایی کشان از کنار ما گذشت.
نگاهی به آرسام کردم که نفس زنان روی آسفالت خیابون دراز کشیده بود. احسان خودشو به ما رسوند.
- شماها خوبید؟
آرسام سرشو تکون داد که احسان نگاهشو به من دوخت.
- شما خوبید؟
اخمی کردم و نگاهمو به آرسام که روی زمین افتاده بود دوختم.
- حالا چرا با اسم کوچیک منو صدا زدید؟
آرسام و احسان با تعجب به هم نگاه کردند و پقی زدن زیر خنده که آرسام با خنده اشاره ای به او کرد.
- فکر کنم ضربه ای چیزی به سرش خورده؟
اخمی کردم و از جام بلند شدم و نگاهی به انتهای خیابون کردم که خبری از هیچ ماشینی نبود. آرسام از جاش بلند شد. لباس هاش رو تکون داد و رو به احسان گفت:
- خودشون بودن؟
- شکی نیست. حتماً خودشون بودن که می خواستن زیرش بگیرن.
با تعجب به هر دو نگاه کردم.
- کی؟ چی؟ کیا بودن آخه؟
- شما فعلا بیاید داخل بعداً براتون توضیح می دیم.
اخمی کردم.
- کجا بیام؟ نگاهی به ساعت کردید؟ باید برم خونه.
احسان قدمی به طرفم برداشت و گفت:
- جونت در خطره دختر جون.
- نه. من چیزی نمی دونم با اون اشخاصی هم که من رو متهم می دونن ن ...
آرسام با صدای بلندی رو به من کرد و گفت:
- دختر تو ناخواسته وارد این بازی شدی. اون ها که این رو نمی دونن. چند لحظه پیش رو یادت رفت؟ می خواستن بکشنت؟
من هم صدامو بالا بردم.
- آره دیدم. برادر شما هم منو داشت زیر ماشینش می گرفت که به این جا رسیدم. بسه دیگه چی از جونم می خواید؟
- پس برو چرا این جا ایستادی! مگه نمی خواستی بری پس برو. چیزی که از ما کم نمی شه برعکسش خانواده شما غصه تون رو می خورن ما که ...
@romangram_com